Thursday 21 February 2013

آقامیرزا


گل اومد، بهار اومد میرم به صحرا
عاشق صحرایی ام، بی نصیب و تنها
دلبر مه پیکر گردن بلورم، آه
عید اومد، بهار اومد، من از تو دورم...
اولین نشانه رسیدن نوروز و سال جدید، جمع شدن کرسی از وسط بزرگترین اتاق خونه و شنیدن این ترانه با صدای خوش بابا بود. همون کرسی که اول زمستون با احترام و کلی شوق و ذوق از بالای پشت بوم خونه آورده و با آداب تمام وسط اتاق گذاشته میشد. خاطرات ما از این چاهارپایه چوبی یا به قول مادرجون " تنبل خونه"، به اندازه تموم زمستونهاییه که زیرش مشق نوشتیم، غذا و میوه و شب چره خوردیم، دعوا و کتکاری کردیم، با منقل سوختیم و لحاف کرسی آتیش زدیم و خوابیدیم و بیدارشدیم.
تو فامیل، ما دیرتر از همه کرسی میذاشتیم، اونم فقط یه دلیل داشت، من و برادرم در تمام طول زمستان در حال پریدن از بالای کرسی به وسط اتاق بودیم و تمام لحاف کرسی و ملحفه ها و تشکهای تر و تمیز مامان رو پاره پوره و داغون می کردیم.
کرسی واسه ما نقش سکوی پرش، میز تحریر، میز ناهارخوری، میدون جنگ و کتک کاری و تختخواب رو بازی می کرد، همیشه هم سر اینکه کدوممون کدوم ور کرسی باید بشینه جنگ و دعوا بود. بهترین جای کرسی همانا قسمت بالای اون بود که جای بابا بود، اونجا، هم میشد تکیه داد و هم راحت میشد تلویزیون دید. دو طرف کرسی هم گرچه تکیه گاه داشت، ولی برای دیدن تلویزیون باید گردنمون رو کج می کردیم و معمولا هم جا تنگتر و کمتر از بالای کرسی بود و اگر مراقب نبودیم پامون میخورد به منقل و می سوختیم. مامان همیشه برای اینکه بابا راحتتر باشه، کرسی رو میکشید پایین تر تا بابا بتونه پاهاشو دراز کنه، بدون اینکه به منقل بخوره. ولی بدترین جای کرسی قسمت پایین اون بود که معمولا نزدیک در اتاق بود و سردتر از جاهای دیگه، به علاوه جای تکیه هم نداشت، فقط جون میداد واسه اینکه دمر بخوابی و مشقاتهو بنویسی که اونم آش دهن سوزی نبود. اینه که معمولا دعوای ما سر این بود که کی باید بره ضلع جنوبی کرسی. به محض خروج بابا از خونه، جنگ بر سر نشستن جای بابا درمی گرفت و هر کسی هم که پیروز میشد لذت پیروزیش چندان دوام پیدا نمی کرد، چون بالاخره بابا می اومد و با مشاهده خرده نون و دونه های انار و آشغال تراشهای روی تشکش یه کتک حسابی به فرد خاطی میزد تا دیگه فکر جانشینی بابا به سرش نزنه!
سه ماه زمستون با این کرسی بدبخت برنامه ها داشتیم، اینقدر از روش می پریدیم و اینقدر زیرش کتکاری می کردیم که معمولا تق و لق میشد و بابا مجبور بود که هر چند روز یکبار میخکاریش کنه. منقل زیرش هم که تبدیل به سطل زباله ما میشد، تراشه های مداد و هسته پرتقال و کاغذ آبنبات و شکلاتمون رو یواشکی می انداختیم اون تو که معمولا بوی دودش جیغ مامان رو درمیاورد و معمولا یک طرف کرسی رو میداد بالا تا بوی سوختگی خارج بشه.
اما... با رسیدن بهار و زمان خونه تکونی این گرما دهندۀ عزیز و به قول مادرجون تنبل خونه جمع میشد و دوباره میرفت روی پشت بوم و لحاف کرسی بزرگ تا میشد و میرفت زیر رختخوابها تا ما دوباره ذوق کنیم از اینکه می تونیم دور اتاق بدویم و جا برای شیطنتها و کشتی گرفتنهامون باز بشه
یکی از مکافاتهای کرسی داشتن، آمدن مهمون بود. مهمونها ترجیح میدادن که به جای نشستن تو اتاق پذیرایی سرد که معمولا درش بسته بود و بخاریش خاموش، بیان تو اتاق و بشینن زیر کرسی گرم و خب اینجور وقتها جا کم میومد و اگر بچه هم داشتن که دیگه میشد قوز بالای قوز. بچه ها که آروم و قرار نداشتن هی از بالای کرسی در حال رفت و آمد پیش مامان و بابا و خاله و عمو بودن و سینی چای و ظرف میوه رو دمر می کردن رو لحاف کرسی عزیز جهیزیه مامان.
اما یکسال اتفاق عجیبی افتاد که باعث شد کرسی و متعلقاتش برای همیشه از خونه ما رخت بربست و بابا با خریدن یه بخاری گازی بزرگ، شر این گرمادهنده پردردسر رو برای همیشه کند، که البته دلیل داشت. اون سال زمستون، پسر عموی بابا که آقا میرزا صداش می کردن از مشهد اومده بود و تو تهران کسی رو جز ما نداشت، سفرش که برای یه معامله بود چند روزی طول کشید و این چند روز ناچار مهمون ما و کرسی پیزوریمون بود. بابا برای حفظ احترام و مهمونداری، جای خودش رو داده بود به آقا میرزا و خودش طرف راست کرسی رو تصاحب کرده بود و ما دو تا مجبور بودیم سمت چپ و روبروی بابا بشینیم و تازه ادب و سکوت رو هم رعایت کنیم و آبروی مامان و بابا رو جلوی آقا میرزا نبریم. مامان هم پایین کرسی رحل اقامت گزیده بود که هم بتونه راحت رفت و آمد کنه و هم نزدیک مرد نامحرم نباشه که یه وقت دست و پاش به ایشون بخوره. اون چند روز واقعا همه معذب بودیم، آقا میرزا هم که پیرمردی سرمایی بود به هیچوجه رضایت نمیداد که بره و تو یه اتاق دیگه بخوابه و در جواب تعارف مامان که می گفت:" ترو خدا بفرمایین تو اون اتاق واستون رختخواب میندازم، اینجا بچه ها اذیتتون می کنن"، می گفت:" نه عروس عمو جان، زحمت نکشین، من همینجا میخوابم" و مامان بیچاره میرفت تو پذیرایی، تا ما جای کافی برای خواب داشته باشیم.
یادمه که اون چند روز بابا از هر فرصتی برای خالی کردن دق دلش بر سر ما استفاده می کرد، اگر شلوغ می کردیم، اگر صدای تلویزیون رو بلند می کردیم و مزاحم خواب بعد از ظهر آقا میرزا می شدیم، اگر گشنه امون بود و می خواستیم قبل از برگشتن آقا میرزا از بازار غذا بخوریم، اگر دیر وقت مشقهامون رو می نوشتیم و چراغ رو دیرتر خاموش می کردیم، اگر به تق و توق دندون مصنوعیهای آقامیرزا موقع غذا خوردن می خندیدیم، اگر... پس گردنی رو بی برو برگرد می خوردیم. البته خب معلوم بود که بابا دلش از جای دیگه پُره و تلافیشو سر ما درمیاره، یکیش البته جدا موندن از مامان بود و تحمل خُرخُر آقامیرزا در کنارش.
بالاخره کار آقا میرزا تموم شد و روزهای سخت مهمونداری به سر رسید و روز وداع شد. اونروز بابا صبح زود آقا میرزا رو برد دم گاراژ تا سوار اتوبوسهای تی بی تی بشه و از همونجا هم رفت سر کارش و مامان خوشحال از رفتن این مهمون مزاحم یه آب و جاروی حسابی کرد و سفره صبحونه رو پهن کرد که دیدیم زنگ زدن... آقا میرزا خوشحال و خندون وارد شد و اعلام کرد که به دلیل اومدن برف سنگین و بسته بودن جاده، هیچ اتوبوسی حرکت نکرده و ایشون یه شب دیگه مهمون ماست! مامان با روی باز ازش استقبال کرد و آقا میرزا بعد از خوردن صبحونه رفت بالای کرسی تا خواب قیلوله قبل از ظهرش رو بکنه و ما ساکت نشستیم جلو تلویزیون. ظهر بابا بر خلاف همیشه که زنگ میزد با کلید در خونه رو باز کرد و با یک جعبه شیرینی وارد اتاق شد و قبل از سلام و علیک، اول پرید و با سر و صدا صورت مامان رو بوسید و بعد با صدای بلند گفت:
-آخیییییش، مرتیکه عجب کنه ای بود، پدرمون رو درآورد تا رفت...
مامان محکم زد تو صورتش و ما با وحشت به سر طاس آقامیرزا نگاه کردیم که مثل خورشید از بالای کرسی یواش یواش بالا اومد و با تعجب به بابا نگاه کرد که زبونش از ترس بند اومده بود...

3 comments:

  1. وااای خیلی خوب بود...کلی خندیدم
    این کرسی کلی خاطره ساز بوده گویا
    :))

    ReplyDelete
  2. کرسی برای من خاطره پدربزرگ ومادربزرگمه که عاشق هم بودن.ازروزی که مامان بزرگ فوت کرد٫بابا بزرگ دیگه کرسی نگذاشت.می گفت:چه فایده٫رضوان خانم که نیست اون بالا بشینه

    ReplyDelete
  3. عالی من همیشه ارزو داشتم کرسی داشته باشیم یا حتی اگر شده برای یک بارامتحان کنم. ولی هیچ وقت قسمت نشد :(

    ReplyDelete