Friday 6 September 2013

کابوس


تو عکسهای آلبوم قدیمی، بابا موهای فرفری بلوند داره، با چشمهای سبز و پوست سفید و هیکل چارشونه و قد بلند، خیلی خوشتیپ و خوش قیافه است. خودش میگه بچه محلهاش اسمشو گذاشته بودن کرک داگلاس، شاید به خاطر چال روی چونه اش یا هیکل ورزیده اش. تو عکسهای قبل از ازدواجش، پیرهنهای آستین کوتاه چهارخونه تنشه و دستش زیر چونه اشه، از اون ژستهای فردینی. هیکلش هم تا چند سال پیش عضله ای و ورزشکاری بود، بابا جوونیاش کشتی گیر بوده و زورخونه می رفته. حتما در زمان خودش یه جوون نمونه و معقول بوده که با وجود سر و پز عالی، ورزشکار بوده و دنبال عرقخوری و خانم بازی نمی رفته.

تو عکسهای عروسی، بابا دیگه اون موهای فرفری رو نداره، تو سن بیست و پنج سالگی جلوی موهاش تنک و کم پشته، موهاش رو از یه طرف فرق باز کرده و کشونده اونور سرش. به نظر می رسه که عکاس هم در روتوش سنگ تموم گذاشته و با مداد جاهای خالی رو پر کرده. تو اون عکس سیاه و سفید روز پاتختی هم، کم مویی جلوی سر بابا کاملا مشخصه.

وقتی اون خونه یه طبقه کوچولو رو خریدیم، من شیش سالم بود و یادمه که مامان چه ذوقی می کرد که از مستاجری نجات پیدا کردیم، ولی بابا زیاد راضی نبود، خونه حمام نداشت. خونه ما هم مثل بیشتر خونه های اون کوچه، یه حیاط کوچیک داشت که توالتی گوشه اش بود و خبری از حمام نبود. من و مامان و سعید که یه سال از من کوچیکتر بود هفته ای یه بار ساک قرمز حموم رو برمی داشتیم و می رفتیم حمام نمره بیرون. گاهی هم که سعید باهامون نبود من و مامان می رفتیم حموم عمومی که گرم و شلوغ و پر از بخار بود. بابا هیچوقت سعید رو با خودش به حموم نمی برد. خودش تنها می رفت حموم نمره و همیشه با کلاه برمی گشت. غیر از روزهای حموم، بابا همیشه کت و شلوار پوشیده و کراوات زده بود. 

دو سه سال بعد که مرتضی معمار تو گوش بابا خوند که بیا و طبقه دوم خونه ات رو بده من واست بسازم، از شر حموم نمره و عمومی راحت شدیم و خونه امون صاحب حمام شد. مرتضی معمار اما خونه رو خوب نساخت، نقشه رو طوری کشیده بود که آشپزخونه و پذیرایی رو به آفتاب باشه و نورگیر، و حمام را کنار آشپزخونه ساخته بود. فکر خلاقش اینجوری کار کرده بود که برای رفتن به آشپزخونه باید یه در که به راهروی باریکی باز میشد را باز می کردی و از جلوی در حمام رد میشدی. اگر کسی از تو آشپزخونه در اون راهرو رو می بست دیگه کسی نمی تونست بره حمام. در واقع حموم تو آشپزخونه بود منتها یک در آهنی اون رو از آشپزخونه جدا می کرد و یه دریچه کوچیک بالای دیوار حموم بود که بخار و گرما از اونجا خارج می شد
یکی از بازیها و شیطنتهای من و سعید این بود که وقتی یکیمون حموم بود، اون یکی بره روی کابینت و یه کاسه آب یخ رو از اون دریچه بریزه روی سر کسی که در حمامه. ولی هر وقت که بابا حموم می رفت، در آشپزخونه از اونور قفل میشد و هیشکی نمی تونست اونجا رفت و آمد کنه. هر وقت بابا حمامش تموم میشد در رو باز می کرد و مامان رو صدا میزد تو آشپزخونه و دوباره در بسته میشد. اینجور وقتها ما حق نداشتیم به آشپزخونه نزدیک بشیم و اگر چیزی می خواستیم باید مامان رو صدا می زدیم تا از لای در بهمون بده. این مسئله واسه ما عادی بود و هیچوقت چیزی در موردش نمی پرسیدیم، انگار یه قرارداد تو خونه ما بسته شده بود که در مورد بعضی چیزا هرگز سئوالی نشه.

یه جعبه فلزی به دیوار آشپزخونه بود که بهش می گفتیم داروخانه، اون موقعها همه یه همچین چیزی تو خونه اشون داشتن، مثل یه کابینت کوچیک بود با سه طبقه کوچولو که جای گذاشتن قرص و شربت سینه و شیشه مرکورکروم و چسب زخم و از اینجور چیزا بود. یه طبقه داروخانه ما اما جای رنگ مو و برس و تافت و چسب اوهو و مدادهای نیم سوخته بود. هیچوقت هم نمی دونستیم اینا به چه درد میخوره، ولی هر وقت بابا از حموم میومد و مامان رو صدا می کرد، صدای فیس فیس تافت و باز و بسته شدن در داروخانه هم به گوش می رسید.

یه روز سعید اومد و در گوشم گفت: می دونی بابا کچله؟ با ترس پرسیدم: چی؟ خفه شو، کجای بابا کچله؟ اینهمه مو داره. گفت: من دیروز رفتم از بالای در حموم نیگاش کردم، از همون دریچه، یه طرف موهاش بلنده تا روی شونه اش، اینقدر زشته!
اون موقع سیزده چهارده ساله بودم و  تازه فهمیده بودم بابا کچله و اون موهای روی سرش در واقع هنر دست مامانه که یه زمانی آرایشگر بود و بلد بود که چجوری موهای بابا رو روی سرش طوری درست کنه که کسی متوجه طاسی روی سرش نشه. از اون روز به بعد چیزای دیگه ای رو هم کشف کردم، اینکه اون بوی سوختگی که همیشه بعد از حموم بابا میومد ناشی از سوزوندن ته مدادهای ماست که برای سیاه کردن کف سر بابا استفاده میشده و بعد کار مامان لابد کشوندن موهای بابا از طرف چپ به طرف راست و بعد شاید استفاده از چند قطره چسب و بعد تافت و سشوار برای فیکس موندن موها روی سرش. این کشفها واسم دلنشین نبود، دیگه سعی می کردم به سر بابا نگاه نکنم، یه جوری انگار بابا دیگه واسم ابهت نداشت، یه جاییش مصنوعی بود انگار. و این یه رازی بود که باز همچنان در خانه حفظ میشد.

چند روز بعد از ازدواجم بود که ازم پرسید: چرا بابات موهاش اینجوریه؟ ایندفعه دیگه واقعا خجالت کشیدم، فکر می کردم که هیشکی متوجه این موضوع نیست و فقط من و مامان و دو تا برادرهام از این راز خبر داریم. حالا دیگه مو و سر بابا اسباب سرکوفت و تمسخر بود. از سر بابا و اون موهای مصنوعی روی سرش متنفربودم.

تا وقتی جوون بود و مامان زنده بود، مشکی بودن موها و کچلی بالای سرش زیاد تو چشم نمیومد، بابا هیچوقت آرایشگاه نمی رفت و همیشه مامان سرش رو اصلاح  و لابد رنگ می کرد و کچلیهاش رو می پوشوند. از وقتی مامان فوت کرد، سر بابا هر روز بدتر از روز پیش میشد. دیگه اون مرتبی قبل رو نداشت، موهای پشت سرش همیشه نامرتب بود، رنگ موهاش گاهی مشکی بود گاهی خرمایی، گاهی بالای سرش برآمده بود، انگار یه کپه مو جمع شده زیر چند تار موی نازک، چسبیده شدن به هم. دیگه موهای مشکی پرکلاغی با اون صورت لاغر و چروکیده نمی خوند. بابا دیگه به نظرم واقعا کریه میومد و هر وقت می دیدمش دلم می سوخت. می دونستم که چقدر وقت صرف اون موهای لعنتی می کنه و چقدر عذاب می کشه از اینکه اینهمه نافرم و بد به نظر می رسه. حالا دیگه فکر مشغولی جدیدی داشتم... اگر مریض شه و بیمارستان بیفته؟... اگه زمینگیر بشه و کسی نباشه موهاش رو درست کنه؟... اگر بمیره و موقع شستشو موهاش از سرش جداشه؟....

می خواستم عکسهای نامزدی دختر سعید رو ایمیل کنم واسه دوستم، دوستی که بابا رو ندیده بود، تو یه عکس خیلی خوب افتاده بودم ولی بابا کنارم بود، مردد بودم، فکر می کردم دوستم با دیدن موهای مشکی بابای هفتاد و پنج ساله من چی میگه... دگمه سند رو زدم و فرستادم، و برای بار چندم حس کردم که چقدر از سر و کله بابا شرمنده ام.

بعد از سی و چند سال سکوت و تابو بودنِ حرف زدن از سر و موهای بابا، دلم رو زدم به دریا:
- بابا، نمی خوای اینو از روی سرت برداری؟
- چیو؟
- همین موهای الکی رو، اینا چیه آخه بابا؟ چرا خودت رو راحت نمی کنی؟
- چی میگی تو؟
- بابا جون، اینهمه مرد کچل تو دنیاست، مگه فقط تویی که بالای سرت مو نداره؟ تا کی میخوای خودت رو اذیت کنی؟ برو سرت رو از ته بتراش و این آشغال رو که معلوم نیست کلاه گیسه یا چیه رو بنداز دور. خودت رو خلاص کن.
بابا با تعجب و خجالت نگاهم می کرد، مستاصل بود که چی باید بگه، سرش رو انداخته بود پایین و من بی رحمانه بارها تکرار کردم که کچله و کچل بودن خجالت نداره.

دو ماه تموم هر بار که بهش زنگ زدم یا دعوتش کردم خونه، حرف رو کشوندم به سر و کله اش و اینکه دلش رو بزنه به دریا و خودش را راحت کنه، به بهونه هاش که، "می ترسم زشت بشم و نگرانی این که مردم چی میگن و خجالت می کشم و، عادت کردم" و... خندیدم و در مقابل هر بهونه هزار تا دلیل آوردم که اشتباه می کنه و حرفهاش غلطه و ...

بابا دو هفته است که موهاش رو زده و از دست اون لعنتی نجات پیدا کرده، پشت تلفن کلی ذوق کردم و بهش تبریک گفتم. می گفت زشت شدم، خندیدم و گفتم: تازه خوش تیپ شدی، الان سر کچل مده، تازه باید بری زن بگیری.

دو هفته است که بابا رو دعوت نکردم، دلم هم نمیخواد برم خونه اش، می ترسم با دیدنش احساس غریبی کنم، می ترسم ازم خجالت بکشه... می ترسم از دیدنش یکه بخورم و ناراحتش کنم... می ترسم از دیدن قیافه یه پیرمرد لاغر و نحیف و کچل حس ترحم بهم دست بده و چشمهام لوم بده ...می ترسم...
کابوس کچلی بابا همیشه با منه... همیشه..