Wednesday 10 April 2013


مادر بزرگم، زن حیرت انگیزی  بود، استعداد عجیبی در صرفه جویی و استفاده از چیزهای به درد نخور داشت، هیچ چیز رو دور نمی انداخت و با افتخار از ابتکاراتش در استفاده از چیزهای بلا استفاده تعریف می کرد.
مادر بزرگم زن نداری نبود، خیلی هم دست و دلباز و میهمان نواز بود. ارثیه پدری داشت و چند تا مستاجر که ماه به ماه بهش اجاره می دادن، خستهای پدر بزرگم رو با درآمدی که از مستاجرهاش داشت جبران می کرد. بیشترین عیدیها و گرانترین جایزه ها و کادوهای تولد رو از مادرجون می گرفتیم، سفره اش هم همیشه باز بود و بچه ها و نوه ها رو دورش جمع می کرد، یکی از معدود افراد فامیل بود که همیشه بعد از غذا، بستنی اکبر مشدی اش به راه بود.
اما.... مادر جون یه کاسه کوچولو کنار اجاق داشت که کبریتهای نیم سوخته رو می انداخت توش، هر وقت یکی از شعله های گاز روشن بود و مادرجون می خواست یک شعله دیگه رو روشن کنه، کبریت جدید استفاده نمی کرد بلکه با همون کبریت سوخته ها، از این شعله به اون شعله آتیش می برد. مادر جون، تفاله های چای رو می ریخت زیر درختهای حیاط، از پوستهای پرتقال مربا و خلال درست می کرد برای شیرین پلو، وقتی می خواست بطری شیر رو بشوره، آب رو توش می گردوند و می ریخت تو گلدون، برگهای پهن و سبز کاهوها رو می ذاشت برای ته دیگ پلوهای خوشمزه اش، گوشت کوبیده های مونده از ظهر رو با اضافه کردن تخم مرغ به کتلتهای خوشمزه تبدیل می کرد. سیب زمینی و پیاز و بادمجون و... طوری پوست می کند که مثل شیشه بود و ذره ای گوشت بهشون نمی موند. استاد وصله کردن بود، طوری لباسها رو وصله می کرد که حتی قشنگتر از قبلش می شد، از تکه های پارچه اضافه مونده از چادر نمازها و پیژامه هاش، چهل تکه های زیبایی می دوخت و می انداخت روی قوری و سماور و سینی استکانهاش. در تمام مدت مشغول بافتن بود، وقتی هم که بافتنیها کهنه و گشاد می شد، می شکافتشون و دوباره ازشون لیف و دستگیره و حتی عروسک می بافت. مربای به که می پخت با دقت تمام دونه هاش رو می ریخت تو یه قوطی کوچولو واسه سرفه های زمستون، آبغوره که می گرفت تفاله هاش رو هم خشک می کرد و گرد غوره درست می کرد واسه چاشنی غذا. آبلیمو که می گرفت، پوستهاش رو یا مربا و یا ترشی می کرد، تو خرپشته اش پر از خمره ها و دبه های سرکه و ترشی و رب بود. خونه اش همیشه پر و پیمون بود. همه اینا رو خودش درست می کرد.
مادر جون حتی از آب برنجی که آبکش می کرد هم نمی گذشت، باهاش ظرفهاش رو می شست. هیچوقت هیچ چراغی بیخودی روشن نبود، شبها کولر رو خاموش می کرد و حصیرها و بادبزنها رو خیس می کرد و می خوابید، البته اگر هنوز هوا اینقدر گرم نبود که بشه رفت روی پشت بوم و پشه بند زد. وضو گرفتنش هم دیدنی بود، سه چاهار بار شیر آب رو می بست و باز می کرد. .یکبار که دید دفترچه مشقمون رو انداختیم تو سطل آشغال، با اعتراض بلند شد و دفترچه رو برد و داد به بقال سر کوچه تا توش پنیر بذاره و بفروشه. یکبار هم به مامان اعتراض کرد که چرا لباسهای کهنه رو کرده تو گونی تا بذاره سر کوچه، لباسها رو شکافت و ازش دمکنی و دستگیره و دستمال درست کرد.
یکهفته قبل از اینکه باطری قلبش از کار بیفته، رفتم خونه اش، از دیوار تمام راه پله ها و راهرو، پیچکهای سبز آویزون بود، توی گلدونهای زیبای آبی رنگی شبیه گل که به دیوار کوبیده شده بود. با تعجب به اینهمه سبزی و خرمی نگاه می کردم که توضیح داد: اینا قوطیهای خالی ریکا هستند، سرشون رو بریدم و بعد چاکشون دادم و برگردوندم و مثل یه گل فِرِش دادم و توش خاک ریختم و پیچک کاشتم! همون روز یادمه که خاله کوچیکه با داد و بیداد از مادر می خواست که کیسه فیریزرها رو بعد از یکبار مصرف بندازه دور و دوباره نشوره و روی بند پهن نکنه... و مادرجون غش غش می خندید. مادرجون همیشه در جواب اعتراض بقیه فقط می خندید، اون یه فرشته بود.
اما مادر جون در یک مورد خیلی دست و دلباز بود، همیشه حیاط و پشت بومش پر از گربه و گنجشک و کبوتر بود. مادر جون گونی گونی گندم واسه پرنده ها، و هر روز صبح از قصاب سر کوچه، جگر سفید واسه گربه های گرسنه می خرید.
امروز که واسه دومین بار کیسه زباله رو گذاشتم دم در، یاد مادرجون افتادم، اگر بود شاید بهم یاد می داد که از فیلترهای ته سیگار و شیتهای خالی قرص خواب، چطوری میشه دوباره استفاده کرد.

.

No comments:

Post a Comment