Thursday 10 October 2013

بی بی فاطمه زهرا



آبکش چوبی رو میذاشت روی یه قابلمه بزرگ و برنجها رو که قل قل می کردن می ریخت توش که  وقتی بخار از رویش بلند میشد بوی شوری میداد، بوی نمک رو فقط میشه وقتی برنج رو می ریزی توی آبکش چوبی بفهمی.
آب برنج که سفید بی رمق بود رو میذاشت گوشه حیاط تا بعدا ظرفهای ناهار رو باهاش بشوره، و بعد برنجهای توی آبکش رو با دقت می تکوند توی قابلمه ای که کفش رو با آب و روغن و تکه ای نان لواش پوشونده بود. دونه دونه برنجها رو از لابلای چوبهای بافته و به هم تنیده شده می کشید بیرون و بعد آبکش چوبی سیاهرنگ رو که بوی برنج شور می داد رو دو سه بار محکم می زد لب قابلمه که چیزی باقی نمونه، اما اگر خدایی نکرده یکی دو تا دونه برنج از آبکش یا لب قابلمه می افتاد کف زمین، با شرمندگی به در آشپزخونه نگاه می کرد و با اون هیکل درشتش که وقتی دولا میشد به هن و هن می افتاد، دونه ها رو جمع می کرد و می انداخت توی حوض که ماهیها بخورن.
 فاطمه زهرا موقع آبکش کردن برنجها دم در آشپزخونه معطل بود و تا وقتی مطمئن نمی شد که هیچ دونه برنجی حروم نشده، همونطور یه لنگه پا می ایستاد و نمی رفت.
فاطمه زهرا در زندگی مادرجون حضور پررنگی داشت، در تمام ناملایمات این فاطمه زهرا بود که به خواب مادر میومد و بهش کمک می کرد، موقع نامگذاری هر سه دخترش بی بی فاطمه زهرا رو خواب دیده بود تا اسمهاشون رو به ترتیب فاطمه و زهرا و بتول بذاره. فاطمه زهرا حتی موقع جراحی قلبش به دادش رسیده بود و درست همون زمانی که داشته از دست می رفته دستش رو گرفته و برگردونده بود به دنیا تا بتونه درعروسی نوه اش حضور داشته باشه.
مادر جون هر وقت زن زشت خوش شانسی رو می دید که شوهرش مثل پروانه دورش می چرخید، با حرص و تاسف سرش رو تکون می داد و می گفت: خانوم فاطمه زهرا واسه زشتها دو رکعت نماز خونده، اینا نظر کرده ان ننه. مادر جون اعتقاد داشت که ما طایفه خوشگلاییم ولی چه فایده که "پر خواهون و کم اقبالیم"! البته که فاطمه زهرا در این مورد دخالتی نداشت بلکه این "پیشونی نوشت ما بود" و ورد زبون مادرجون که "پیشونی منو کجا میشونی؟"
...
سرم رو تکیه داده بودم به دیوار آبی رنگ آشپزخونه و چشم دوخته بودم به برنجهای زیر پا له شده و بشقابهای نیم خورده ای که با سرعت خالی میشد در "سلط" آشغال مادر جون. شب هفتش بود و همونطور که خودش خواسته بود مراسم با آبروداری تموم شده بود و حالا موقع شستن ظرفها بود، چشمهای سرخ و سوزناکم رو برگردوندم به طرف در آشپزخونه، مادر جون با همون چادر نماز سفیدش دم در ایستاده بود و با تاسف سر تکون می داد... فاطمه زهرا... مادرجون... فاطمه زهرا... مادرجون...

از حال رفتم...