Friday 28 June 2013

عمه جورابی


عمه جورابی رو بیشتر از همه عمه ها دوست داشتیم، برعکس عمه صدیقه که وسواسی و عنق و نامهربون،  و عمه کبری که ساکت و کم حرف و منزوی بود، عمه جورابی خوش صحبت و مهربون و مهمون نواز بود. شوهرش نصرالله خان، کارخونه جوراب بافی داشت. هر شب یه گونی جوراب میاورد خونه تا عمه بشینه و بسته بندیشون کنه، پسرهاش رو هم مجبور کرده بود که تو همون کارخونه واسش کار کنن، پسرها با سرسختی ولی درسشون رو میخوندن و هر شب از نصرالله کتک میخوردن که اعتقادی به درس و مدرسه نداشت، پسر کوچیکش که عشق دانشگاه داشت رو از خونه بیرون کرد و نازنین، خوشگلترین دختر فامیل رو هم به زور و خیلی زود شوهر داد، ازدواجی که ختم به خیر هم نشد. نصرالله نمونه کامل یه مرد زورگو و دیکتاتور بود و عمه جورابی با اون تن لاغر و پوست بی نهایت سفید و رنگ پریده، شبیه تمثال حضرت مریم بود، همونقدر پاک و معصوم.
عمه جورابی، نه که خیلی لاغر و نحیف بود، از جوراب به عنوان سینه مصنوعی استفاده می کرد، همیشه دو سه جفت جوراب میذاشت تو سینه بندش که سینه هاش برجسته بشه. وقتی میومد خونه امون موقع خداحافظی دست می کرد تو سینه بندش و به هر کدوممون یه جفت جوراب میداد. هر وقت عمه جورابی میومد، خیالمون راحت میشد که صاحب یه جفت جوراب نو میشیم. جورابایی که گرما و بوی تن عمه رو داشت.
نصرالله، عاشق زن چاق بود و عمه هر کاری می کرد چاق نمیشد، یکی از غصه های مادربزرگ، لاغر بودن عمه بود، چقدر نذر و نیاز کرد و فایده نداشت، عمه همچنان لاغر، و دائم مریض بود و حسرت زن چاق به دل نصرالله مونده بود. بچه ها که بزرگ شدن و رفتن دنبال زندگیشون، یه روز عمه جورابی که اون موقع چهل و پنج شیش ساله بود اعلام کرد که میخواد واسه نصرالله یه زن چاق بگیره! خواهر و برادرها شروع کردن به سرزنشش که این اصلا شوخی خوبی نیست، ولی عمه به طور خصوصی به زنای فامیل گفت که هیچ حس و تمایلی نسبت به نصرالله نداره و نصرالله مردیه که زن لازم داره. می خواست خودشو خلاص کنه، خسته و افسرده بود و دلش می خواست تنها باشه. شوهر نامردش هم با تاکید بر اینکه عمه مریضه و پاسخگوی نیازهاش نیست رفت و در سن شصت سالگی یه بیوه زن چاق و جوون گرفت.
تو خونه بزرگ و درندشت عمه، یه اتاق رو اختصاص دادن به نرگس خانوم زن جدید نصرالله، اتاقی که مضحکه و سوژه شوخیهای فامیل شد، با اون روتختی قرمز و میز توالت پر از لوازم آرایش، عین اتاق عروس. عمه از صبح تا شب تو اتاقش عبادت می کرد و کاری به کار نصرالله و زنش نداشت و بی خیال  کارهای خونه و آشپزخونه شد. نرگس شد همه کاره و سوگلی نصرالله. به تدریج حال عمه بدتر شد و همزمان با به دنیا اومدن دختر نصرالله، عمه زمینگیر شد. تشخیص دکترها عجیب بود، در سن چهل و هشت سالگی مغز عمه کوچک و کوچکتر میشد.
همسر جدید نصرالله با غرغر و منت از عمه مراقبت می کرد و از بچه هاش می خواست که مادرشون رو ببرند و ازش نگهداری کنن، حالا دیگه عمه رو مزاحم زندگیش می دید... ولی عمه، مثل بچه ها با دختر هوویش بازی می کرد و غذا دهنش میذاشت. عمه جورابی دیگه اهمیتی به جورابای تو سینه بندش نمی داد، یه گوشه می نشست و خیره میشد به دیوار، لاغرتر از قبل شده بود و برای بچه های مرده اش که روبرویش نشسته بودن گریه می کرد. هر کس می رفت به دیدنش سراغ قبر دخترش، نازنین رو می گرفت و باور نمی کرد که دخترش زنده است و هر روز به دیدن مادرش میاد.
عمه جورابی یه روز صبح سر سفره صبحونه، در حالیکه بچه نرگس و نصرالله بغلش نشسته بود، افتاد و بی صدا رفت که رفت...یکسال بعد از مرگ عمه، نرگس خانوم با سرطان حنجره دست و پنجه نرم می کرد، در حالیکه تن و بدن چاقش تبدیل به یک مشت پوست و استخون شده بود، درست مثل عمه جورابی. نصرالله به شانسش لعنت می فرستاد و حاضر نبود برای مداوای زنش پول خرج کنه، بالاخره، نرگس خانوم هم به سرنوشت عمه جورابی گرفتار شد.
 داغ یه زندگی بی سر خر با زن چاق، برای همیشه به دل نصرالله موند...حالا نصرالله در سن هشتاد سالگی هر روز آرزوی مرگ می کنه، دختر بیست ساله سرکش و عصیانگرش، داره انتقام بی مهریهای نصرالله نسبت به عمه جورابی و نرگس خانوم رو ازش می گیره.


Friday 21 June 2013

بشقاب خانوم شیرزاد


خانوم شیرزاد واسمون از شمال سوغاتی آورده بود، چند تا دونه کلوچه و یه سبد کوچیک چوبی که گذاشته بود تو یه بشقاب گل سرخی و داده بود دست آذر که بیاره دم خونه امون. مامان طبق معمول عزا گرفت که چی بریزه تو بشقاب و پس بفرسته که آبرومون نره!
از اون روز، تا یه هفته بعد، سوژه غصه خوردن من و سعید هم جور شده بود. هر شب منتظر بودیم تا ببینیم بابا دست خالی میاد خونه یا دست پر. آرزو می کردیم کاش خانوم شیرزاد واسمون سوغاتی نیاورده بود، اونم درست زمانی که بابا بیکار بود.
مامان هر شب به بابا غر میزد که: بازم چیزی نخریدی؟ این بشقاب خانوم شیرزاد همینجور مونده ها! و بابا با حرص می گفت: خب من چیکار کنم؟ چار تا کلوچه آورده، بوقلمون باید بذاریم تو بشقابش؟ یه چیزی بریز تو ظرفش و پسش بده، اینم عزا داره؟ و مامان می رفت تو فکر و هی لبش رو گاز می گرفت.
 یه روز تو راه مدرسه، از باغچه جلوی کلینیک لادن، یه شاخه گل کندم و با خوشحالی زیر روپوشم قایم کردم و وقتی رسیدم خونه، دادم دست مامان و گفتم: اینو بذاریم تو بشقاب خانوم شیرزاد؟ مامان با ناراحتی گفت: نمیشه، زشته، فکر می کنن ما گداییم! فرداش سعید شیر و بیسکوئیت تغذیه رایگان مدرسه اش رو آورد و گفت: مامان این خوبه واسه خانوم شیرزاد؟ و مامان دوباره یاد بشقاب افتاد و صورتش پر از غم شد.
دیگه همه فکر و ذکرمون شده بود بشقاب خانوم شیرزاد، که همینجور لب تاقچه منتظر بود تا ما برش گردونیم پیش صاحبش. هر روز ظهر، همینکه می رسیدم خونه، از مامان می پرسیدم: ناهار چی داریم؟ نه برای اینکه گرسنه بودم، بیشتر واسه اینکه ببینم غذامون اونقدر خوب هست که بشه واسه خانوم شیرزاد فرستادش یا نه، و وقتی می شنیدم: دمپختک یا کوکو سیب زمینی، غصه ام میشد.
بالاخره بعد از یک هفته، شب بابا با دست پر اومد خونه، مامان رو صدا زد و پاکت پر از سیب شمرونی و روزنامۀ مچاله شده ای که توش گوشت بود رو داد دست مامان. با ذوق و شوق از جا پریدم و به مامان گفتم: سیب بذاریم تو بشقاب خانوم شیرزاد؟ و مامان گفت: نه بابا، سیباش ریزه، آبرومون میره، فردا قرمه سبزی می پزم و یه بشقاب هم میدم واسه خانوم شیرزاد.
ظهر به عشق قرمه سبزی و بردن بشقاب گلسرخی خانوم شیرزاد دم خونه اشون، به سرعت اومدم خونه و داد زدم: مامان بشقاب رو بده ببرم، که مامان با عصابنیت گفت: خفه خون بگیر، آبرومون رفت، بیا تو ببینم.
عطر قرمه سبزی تو خونه پیچیده بود و من سر از پا نمی شناختم که کی ماموریتم رو انجام بدم. مامان با سلیقه هر چه تمام تر بشقاب رو پر کرد، روی پلو زعفرون ریخت و گذاشتش تو سینی و مسعود رو صدا زد. گفتم: بده من ببرم دیگه، گفت: نه، پسر دارن زشته تو بری دم خونه اشون، بابات بدش میاد، بذار مسعود ببره، گفتم: آخه یه وقت از دستش میفته تو راه پله، گفت: نه نترس، تا پایین پله خودم می برم.
مسعود رفت و برگشت و سینی خالی رو پرت کرد تو اتاق و نشست به بازی کردن با جعبه خالی قوطی کبریتی که مثل ماشین روی حاشیه فرش می کشوندش و صدای قام قام از خودش درمیاورد، سفره رو انداختیم و با خوشحالی نشستیم دورش و شروع کردیم به غذا خوردن، مامان هم هی می گفت: با نون بخورین که سیر شین، غذامون کم شد.
سفره رو که جمع کردیم و بالشهامون رو انداختیم رو فرش، صدای زنگ خونه بلند شد و سعید رفت تا در رو باز کنه، بابا که تازه رفته بود تو چرت غر زد که: بسم الله، باز ظهر شد و گداها راه افتادن، ولی با تعجب صدای فهیمه خانوم، همسایه روبرویی رو شنیدیم که به سعید می گفت: به مامانت بگو دستتون درد نکنه، خیلی خوشمزه بود! من و مامان با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم و بعد زل زدیم به در اتاق... سعید با بشقاب خانوم شیرزاد که پر از گل یاس بود وارد شد و یک لگد محکم زد به پای مسعود که بی خیال مشغول ماشین بازیش بود و داد زد: خاک تو سر خرت کنن، بشقاب خانوم شیرزاد رو دادی به فهیمه خانوم؟
...
عصر که شد، مامان با دلخوری و خجالت چادرش رو سرش کرد و بشقاب خانوم شیرزاد، که با گلهای یاس خونه فهیمه خانوم پر شده بود رو برد دم در خونه اشون و برگشت. هیچوقت قیافه مغبون و مغموم مامان رو یادم نمیره که واسه دلخوشی ما و خودش می گفت: عیب نداره، قسمت فهیمه خانوم بود، طفلی حامله است و لابد دلش خواسته بود، کار خدا بی حکمت نیست...



  

Tuesday 11 June 2013

بوی سیگار و عطر نعنا


مرد در حالیکه سیگارش را در جوی باریک کنار خیابان می انداخت، چمدان زن را از دستش گرفت و پشت ماشین گذاشت، دستی به موهای جو گندمی اش کشید و پرسید: تموم شد؟ زن نگاهی به در بسته خانه انداخت و گفت: تموم شد، و آهی کشید. مرد با لبخند در ماشین را برای زن باز کرد و سپس خودش سوار شد. همانطور که سوییچ را می چرخاند رو به زن گفت: کمربندت رو ببند، می ترسم پشیمون شی، و دوباره لبخند زد و دست زن را فشرد. زن ولی مطمئن بود، کمربندش را بست و قفل در را زد. مرد با صدای بلند خندید و پا را گذاشت روی پدال و زیر لب گفت: برو که رفتیم.
هوا نیمه روشن بود و نسیم خنک دم صبح حال زن را جا آورد، صدای موزیک ملایمی از داخل پخش صوت ماشین شنیده می شد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست، هرگز این روز را پیش بینی نمی کرد. بعد از اون زندگی پر تنش و طلاقی پر از کش و واکش و اونهمه زجری که کشیده بود، انگار از یک کابوس کشنده بیدار شده بود، ولی چه زود به زندگی برگشته و چه زود دوباره دلش نرم و آماده عشق شده بود و چقدر سریع تصمیم گرفته بود.
همه اش از یک مهمانی شروع شد، همان شبی که به اصرار دوستش، دوباره کت و دامن بنفش مهمانی اش را پوشید و بعد از مدتها آرایش کرد و سایه بنفش کمرنگش را پشت چشمهایش پاشید. مرد را در همان مهمانی دید، هر بار که چشمهایش به او می افتاد مرد را خیره به خود می دید، با سیگاری بر لب و آب نباتی در گوشه لپ. بعدها و در ملاقاتهای بعدی فهمید که مرد عادت دارد بعد از کشیدن سیگار آبنبات نعنایی مک بزند، همیشه بوی سیگار و نعنا می داد.
شوهر سابقش نه سیگار می کشید و نه آبنبات می خورد، نه در ماشین برایش باز می کرد و نه هرگز دستش را به گرمی فشار می داد. به جایش همیشه بوی ادوکلن می داد و دهانش پر از توهین و تحقیر و فحش بود و دستش برای زدن همیشه بلند. بیست سال دوام آورد و با آخرین ضربه ناک اوت شد و کنار کشید. خیانت مرد برایش تحمل ناپذیر بود، از همه چیز گذشت و زندگی بیست ساله را ترک کرد تا شوهر هوسبازش بچه ها را بردارد و به امید خوشگذرانیهای بیشتر به آنور دنیا برود، و او یکسال بعد، همراه با مردی که هیچ چیز نداشت از صفر شروع کند. در شهری دیگر و با آدمهایی دیگر.
از عوارضی کرج که رد شدند، زن یکباره دلش گرفت، داشت از همه کس و از همه چیز دور میشد، تمام خاطرات کودکی و زندگی زناشویی تا فرجامش در شهری گذشته بود که داشت ترکش می کرد، با خودش گفت:
"کارم درست بود؟ نباید صبر می کردم؟ نکنه عجله کرده باشم؟ این مرد کیه؟ چقدر می شناسمش؟ چرا اینقدر بهش اطمینان دارم؟ نکنه باز گول خورده باشم؟ نکنه اون همه احساس عدم امنیت و بی پشتوانه بودن من رو اینجور محتاج این مرد کرده؟ اصلا چی شد که عاشقش شدم؟ چرا فکر می کنم می شه بهش تکیه کرد؟ چرا اینقدر دوستش دارم؟"
مرد در حین رانندگی زن را می پایید، هر بار که زن تکان می خورد با نگرانی نگاهش می کرد، افکارش مغشوش بود:
"به چی فکر می کنه؟ چرا حرف نمی زنه؟ نکنه ترسیده باشه؟ اگر پشیمون بشه چی؟ من که همه چی رو براش گفتم، می دونه که تو این شهر هیچکس رو ندارم، می دونه که همیشه مترصد این بودم که برگردم به شهرم و در سکوت و آرامش زندگی کنم. می دونه که چه زندگی سختی داشته ام، همه رو قبول کرد، پس چرا اینقدر ساکته؟ اصلا چی شد که اینقدر جذبش شدم؟ چی شد که تو این سن که همه نا امید بودن از ازدواج کردنم، با یه زن بیوه ازدواج کردم که زندگی سختی رو گذرونده؟ نکنه اشتباه کرده باشم؟ نکنه بعد از مدتی دلش هوای زندگی قبل را بکنه؟ اصلا چرا اینقدر در مقابلش احساس مسئولیت می کنم؟ چرا فکر می کنم می تونم با دست خالی خوشبختش کنم و تمام خاطرات سیاهش را پاک کنم؟ چرا اینقدر دوستش دارم؟"
به کرج که رسیدند مرد توقف کرد، از ماشین پیاده شد و کش و قوسی به خودش داد، به طرف مغازه ای که تازه داشت وسایلش را کنار پیاده رو می چید رفت، دو تا آبمیوه خنک گرفت با یک بسته سیگار و قرص نعنا. یادش افتاد که پانزده سال پیش هر روز این راه را می آمد و برمی گشت، یادش آمد که برای کمک به هزینه های زندگی و فرستادن اندکی پول برای مادر خدا بیامرزش، در طول راه مسافر سوار می کرد و چه خاطرات تلخ و شیرینی از این مسافرها داشت. لبخند بر لب دوباره سوار شد و آبمیوه ها را به دست زن داد و سیگاری آتش کرد، بسته قرص نعنا را پرت کرد روی داشبورد و حرکت کرد.
زن نیها را داخل قوطی آبمیوه کرد و یکی را به دست مرد داد. همانطور که آبمیوه خنک را مزه مزه می کرد یادش افتاد به روزی که خانه را به قهر ترک کرده بود و بچه به بغل به کرج و خانه عمویش آمده بود. همانروز که پشت چشمش از ضربه دست مرد کبود شده بود. یادش آمد که با وجود پول اندکی که همراه داشت، تو میدون آزادی یک سواری دربست گرفت و نشست عقب ماشین که کسی با آن حال و روز نبیندش. بچه بی قراری می کرد و گرمش بود و خودش کلافه و عصبی. یک لحظه راننده را دید که از تو آیینه نگاهش می کند، ترسید، روسریش را جلوتر کشید و بچه را محکمتر بغل کرد. مرد اما، با مهربانی از جیبش آبنباتی بیرون آورد و تعارف او و بچه کرد و تا آخر راه فقط سیگار کشید و دیگر به آیینه نگاه نکرد. زن یادش آمد که در اون لحظه چقدر احساس امنیت کرده بود و چقدر آرزو کرده بود که کاش یک آدم مهربان و نجیب مثل او شوهرش بود.
آبمیوه را که خورد به طرف مرد برگشت و لبخند زد، مرد از گوشه آیینه، سایه چشم بنفش و نیمی از لبخندش را دید و دست زن را به آرامی فشرد، صدای پخش صوت را بلنتر کرد و نفس عمیقی کشید. در همان لحظه داشت فکر می کرد:
"اون بار که اون زن جوون را رسوندم خونه اش چقدر دلم سوخت، چشمش کبود بود و بچه اش مرتب نق می زد، تو اون روزهای تنهایی و دربدری چقدر آرزو کردم که کاش من هم زن و بچه ای مثل اونها داشتم که در خانه منتظرم بودن. اگه زنی مثل او داشتم هیچوقت نمی زدمش. تمام مدت پشت ماشین اشک می ریخت و من کاری از دستم برنمی اومد جز اینکه ازش کرایه نگرفتم و تا دم در خونه اش بردمش که تو اون تاریکی نترسه. دیگه هم ندیدمش، ولی هنوز چشمای اشک آلود و کبود و نگاه ترسیدش تو ذهنم مونده. چه چیزهایی تو مغز آدم حک میشه."
یکدانه از قرصهای نعنا را به دهانش گذاشت و سیگار دیگری آتش زد، بوی نعنا و سیگار ماشین را پر کرد.

   

Sunday 2 June 2013

اختر


بابا عادت داشت هر وقت زمان برگشتنش به خونه بود، از تلفن عمومی زنگ می زد و از مامان می پرسید:
- چیزی لازم نداری سر راه بخرم؟ نون داریم؟
و مامان معمولا می گفت:
- دستت درد نکنه، دو تا نون بخر، یه خرده خرت و پرت هم واسه بچه ها بگیر.
اونشب مادرجون خونه امون بود، مامان مسعود رو حامله بود و واسه بابا خیلی ناز می کرد. بابا عاشق بچه بود، این سومی رو با التماس و قهر و دعوا روی دست مامان گذاشته بود و مامان از این فرصت به دست اومده نهایت استفاده رو می کرد. کار به جایی رسیده بود که ویار سینما و کاباره هم می کرد!
 بابا طبق معمول زنگ زد و از مامان پرسید هوس چیزی نکرده و مامان با ناز و ادای مخصوص خودش گفت:
- دلم ماهی می خواد، یه ماهی شوریده بخر بیار، منم الان سبزی پلو رو بار میذارم. مامانم هم اینجاست.
بعد با سنگینی و نازبلند شد و رفت تو آشپزخونه و بعد از چند دقیقه عطر سبزی پلو خونه رو برداشت. من و سعید هم مشغول نوشتن مشقهامون بودیم، یه لحظه سرم رو از روی دفتر مشقم بلند کردم و چشمم افتاد تو چشمهای مادر جون که اشکهاش مثل ابر بهار در حال ریختن بود. ترسیدم و دویدم و مامان رو صدا کردم:
- چیه مادرم؟ چرا گریه می کنی؟
- یاد آقات افتادم؟
- مگه چی شده؟ باز اذیتت کرده؟ دعواتون شده؟
- نه، یاد اون موقعی افتادم که ممد رو آبستن بودم.
- خب؟ چی شد مگه؟
- یه روز به آقات گفتم: عباس، شب که میای یه ذره آلو برقونی واسم بخر، ویار آلو کردم.
- خب؟
- هیچی، شب اومد و با خنده گفت: اختر، برو از دسته دوچرخه ام اون دستمال یزدی رو بیار، واست آلو خریدم، بردار بخور. وقتی با ذوق رفتم و دستمال یزدی رو از دسته دوچرخه باز کردم و آوردم تو اتاق و بازش کردم، یه مشت پشگل گوسفند ریخت رو فرش!
وقتی با دلخوری و عصبانیت نگاهش کردم، داد زد و گفت:
دفعه آخرت بود از این اطفارا واسه من ریختی ها، ننه من کاهگل میخورد، هر وقت ویار داشتی برو یه تیکه کاهگل بخور!
اونشب بد مزه ترین سبزی پلو ماهی رو خوردم، سبزی پلو ماهی ای که مزه پشگل گوسفند می داد.



ناهید


.وقتی ناهید، دخترِ خاله طوبی، از شوهر اولش طلاق گرفت، هیچکس فکر نمی کرد که دوباره شوهر کنه، اینقدر کتک خورده بود و با سر و دست شکسته به خونه خاله طوبی اومده بود که همه فکر می کردن بعد از اونهمه جار و جنجال و دعوا و مرافعه و برگشتن به خونه بابا بعد از دوسال، و از همه مهمتر، پسر یک ساله ای که وبال خاله طوبی شده بود، ناهید دیگه جرات رفتن به خونه بخت دیگه ای رو نداره. اما ناهید دوباره شوهر کرد، محمود بچه کف بازار بود، قد بلند و خوش قیافه و خوش مشرب بود، از بچگی کار کرده بود و حالا صاحب یه تولیدی لباس زیر زنونه بود و دستش به دهنش می رسید. زن اولش رو طلاق داده بود و ناهید رو تو کوچه خواهرش دیده بود و پسندیده بود.
ناهید بچه رو گذاشت پیش خاله طوبی و با محمود رفتن محضر و عقد کردن و بعدش رفتن تو یه عکاسی تو خیابون منیریه و همونجا ناهید لباس عاریه ای عروسی تنش کرد و دو تا عکس قدی با محمود انداخت. برای من که یه دختر سه چهار ساله بودم اون عکس سیاه و سفید عروس، تجسم همه رویاهای عالم بچگی بود.
ناهید بلافاصله دست به کار شد و دو سه سال از عروسیشون نگذشته بود که دو تا بچه تو دامنش داشت، رامین و رویا که برای من نقش عروسک رو داشتن و در تمام مدت با این دو تا بچه شیطون و خوشگل بازی می کردم.
محمود عاشق سفر و بریز و بپاش بود. هر چی در میاورد خرج دوست و رفیق و مهمونی و شب نشینی می کرد. یه آکاردئون خریده بود و ماهی یکبار واسه خودش و بعد از اون واسه دو تا بچه ای که پشت سر هم ناهید واسش آورد جشن تولد می گرفت. تو جشنهای مفصلی که تو حیاط خونه زیر بازارچه شاهپور می گرفت، آکاردئون تمرین می کرد و همه رو از صدای ناهنجار خودش و سازش به ستوه میاورد.
بچه بودم و عاشق مهمونیای خونه ناهید و محمود. تو مهمونیایی که می داد، پذیرایی شاهانه ای می کرد. دستپخت خوب ناهید هم به گرمای جشنها و مهمونیای محمود رونق می بخشید. شبهای مهمونی، شاگردای کارگاه از تو زیر زمین خونه که تولیدیش هم همونجا بود، یه میز بزرگ آهنی که مخصوص برش پارچه بود رو بیرون می آوردن و میذاشتن زیر درخت توت حیاط خونه.  روی میز پر میشد از ماهیهای شکم پر و خورشهای رنگ و وارنگ و پلوهای زعفرونی که عطر روغن کرمونشاهیش محله رو برمی داشت. همه فامیل بر این عقیده بودند که ناهید بهترین دستپخت رو داره و همیشه سلیقه اش در پخت و پز و پذیرایی ورد زبون فامیل بود. تو یکی از همین مهمونیا، یه نعلبکی پر از شکلات قد نخود از تو کابینت آشپزخونه پیدا کردم و با خوشحالی به طرف ناهید رفتم تا ازش اجازه بگیرم و بخورمشون. یادمه که ناهید چجوری زد تو صورتش و نعلبکی رو از دستم گرفت و پنهان کرد. بعدها مشخص شد که اون شکلاتها چی بودند و محمود چه سراشیبی دهشتناکی رو می پیمود.
محمود با بابا خیلی جور بود، هر دو اهل ساز و آواز و مجلس گرم کن بودن، ناهید و مامان هم که دختر خاله بودن و همسن و سال و هر دو صاحب دو تا بچه. پس همسفرهای خوبی هم شدن. یادمه که تمام سفرهای بچگیم با حضور این دو نفر بود و تمام خاطرات خوبم مرهون حضور این زن و شوهر خوشرو و خوش خنده و اهل حال.
سال هزار و سیصد و چهل و شش یا چهل و هفت بود که محمود ماشین خرید، یه بی ام و قرمز خوشگل، و قبل از اینکه گواهینامه بگیره، ما رو ریخت اون تو و سه ماه بهار رو ایرانگردی کردیم! از شمال به جنوب رفتیم و تمام خرمشهر و آبادان و اهواز و مسجد سلیمان و بوشهر و ...زیر پا گذاشتیم و بعد محمود یادش اومد که پدرو مادر پیری در یکی از روستاهای مشهد داره، پس فرمون رو چرخوند به طرف مشهد و بعد از اون قوچان و سبزوار و بجنورد و سرخس و نیشابور و گنبد و... هر شهری که در استان خراسان بود رو گشتیم تا خاطره بشقارداش و روستای  قلعه و جنگل گلستان، برای همیشه تو ذهن من مثل یک رویا بمونه. هر وقت نزدیک پلیس راه می شدیم بابا و محمود جاشون رو عوض می کردن و بعد از اون دوباره محمود می نشست پشت رل تا دست فرمونش خوب شه.
رامین چهار ساله و رویا سه ساله بود که اولین اتفاق بد در زندگی ناهید و محمود افتاد، پسر خوشگل و شیطونشون از بالای رختخوابهای پیچیده شده در چادر شب پرت شد و ساقه گل مصنوعی روی میز فرو رفت به چشمش و بینایی یکی از چشمهاش رو برای همیشه از دست داد. محمود نصف کارگاه رو فروخت و دست بچه رو گرفت و برد اسراییل بلکه بتونه چشمش رو نجات بده. بعد از دو سه عمل جراحی تنها کاری که تونستن بکنن این بود که چشم رامین تخلیه نشه و رنگ چشمهاش به حالت طبیعی برگرده.
ولی بعد از اون اتفاق، زندگی روی دیگری رو به اونها نشون داد. محمود کم کم نسبت به زندگی سرد شد چون ناهید رو در اتفاقی که افتاده بود مقصر می دونست. کم کم مهمونیا قطع و بعد محمود ورشکسته و خونه نشین شد. ناهید همه چیز رو تحمل می کرد و دم نمی زد. گاهی یواشکی پیش مامان گریه می کرد و از شکش به محمود می گفت. از تریاک کشیدنها و رفت و آمدهای مشکوکش با دوستهای ناباب و جدید، و بالاخره یک روز خبر جداییشون فامیل رو شوکه کرد.
محمود بچه ها رو از ناهید گرفت و بعد از مدت کوتاهی، با دختری که از خیلی وقت پیش باهاش رابطه داشت ازدواج کرد. ناهید اما با رنج دوری از بچه ها زندگی سخت تری داشت. تو خونه داییش یه اتاق گرفته بود و برای گذران زندگی از صبح تا شب تو تولیدیهای لباس زنونه برشکاری و خیاطی می کرد. محل کارش سه راه شاه و پاساژ شانزلیزه بود و گاهی مامان دستم رو می گرفت و می برد پیش ناهید تا واسمون لباس بدوزه.
یه روز خبر آوردن که زن محمود بچه ها رو از مدرسه بیرون آورده و رامین رو برای پادویی به بازار فرستاده و رویا رو تو خونه نگه داشته تا از بچه تاره به دنیا اومده نگهداری کنه. محمود اینقدر درگیر اعتیاد و گرفتاریهای مالی و بدهکاریهاش بود که بچه های نازنینش رو فراموش کرده بود و اون طفلیها زیر دست زن بابای معتاد پرپر می شدند.
ناهید طاقت نیاورد و یه روز رفت در خونه محمود و دست بچه ها رو از پای منقل تریاک محمود و زنش کشید و برد پیش خودش. حادثه بعدی اما فوت خاله طوبی بود. حالا دیگه ناهید مجبور بود از پسر اولش که با مادر بزرگ زندگی می کرد هم مراقبت کنه، دو تا خواهر کوچکتر هم داشت که دبیرستانی بودند و ناهید مجبور بود مثل یک مادر به اونها هم رسیدگی کنه.
زندگی ناهید معطوف شد به خیاطی و بچه داری و مسئولیت تمام زندگی به دوش خودش بود. هنوز جوون بود و خوش بر و رو و گاهی واسش خواستگار پیدا می شد، اما ناهید عزمش رو جزم کرده بود که تا بچه هاش به ثمر نرسیدن به هیچ خواستگاری جواب نده. بچه ها بزرگتر و بزرگتر می شدن و ناهید پیرتر و رنجورتر، کار خیاطی تمام جوهر و شیره جوونیش رو می کشید ولی ناهید خستگی ناپذیر به تلاش ادامه می داد. خواهرها رو شوهر داد و به خونه بخت فرستاد و مشغول بزرگ کردن بچه هاش شد.
هیچکس از محمود خبری نداشت، گم و گور شده بود و محل زندگیش معلوم نبود. گاهی با لباسهای مندرس و وضعیت آشفته می رفت دم در مدرسه بچه ها و باعث سرافکندگیشون می شد. ناهید مرتب مدرسه بچه ها و محل زندگیش رو تغیر میداد. محمود به روزی افتاده بود که از ناهید طلب پول می کرد و تهدیدش هم این بود که اگر بهش پول نده بچه ها رو ازش می گیره!
یادمه که یه روز ناهید وسط گریه هایی که به حسرت روزهای خوش گذشته می کرد، محکم کوبید روی سینه اش و با گریه داد زد: محموووود ایشالا از توی جوبهای خیابون بیام جمعت کنم....و دل من بدجوری شکست.
یه روز از بازار زنگ زدن به خونه ناهید و گفتن: محمود در اثر تزریق هرویین مرده و زن معتادش حاضر نیست جنازه رو که از شب تا صبح توی جوی آب خیابون مولوی مونده رو تحویل بگیره و دفن کنه.
ناهید و بچه ها رفتن و محمود رو دفن کردن و برگشتن. بعد از اون ناهید خیالش از گرفتن بچه ها راحت شد و به زندگی سخت ولی امیدوارش ادامه داد تا چند سال پیش که دختر و پسرش ازدواج کردن و رفتن دنبال زندگیشون و ناهید پنجاه و چند ساله  موند با چشمایی که دیگه توان خیاطی نداشت. اینقدر مغرور بود که حاضر نبود سربار عروسها و دومادش باشه. یکی از دوستهاش بهش پیشنهاد کرد که برای گذران زندگیش از سالمندانی که در خونه تنها هستن و نیاز به مراقبت دارند نگهداری کنه. ناهید رو فرستادن خونه یه استاد دانشگاه که نیاز به خانمی داشت تا براش آشپزی کنه و خونه بزرگش رو که بعد از فوت همسرش بی صاحب و در هم ریخته بود  رو سر و سامون بده.
...
چند ماه پیش تو خیابون کاج دیدمش، سر حال و قبراق از تو یه عینک فروشی اومد بیرون و با دیدنم آغوشش رو باز کرد و به یاد مامان چند قطره اشک ریخت. ازش پرسیدم: اینجا چکار می کنی؟ گفت: عینک آقای دکتر رو آوردم تعمیر! گفتم: آقای دکتر؟ گفت: شوهرم دیگه، همونی که پیشش کار می کردم، فردا پرواز داریم اومدم عینکش رو درست کنم، داریم میریم لندن! پرسیدم: واقعا؟ از زندگیت راضی هستی؟ غش غش خندید و گفت: بالاخره خدا همه درارو نمی بنده که، اینقدر تحمل کردم و صبر کردم تا از غوره حلوا ساختم. و بعد، از رامین و رویا گفت که هر کدوم صاحب همسر و زندگی خوب هستن و بچه های دانشجو دارن. همینطور که قدم می زدیم و خاطرات رو زنده می کردیم، یکدفعه ناهید ایستاد و چند لحظه تو چشمهام خیره شد و گفت: یه بار وقتی هنوز بچه بودی به من گفتی: چرا محمود رو نفرین کردی تا تو جوب بمیره؟ و من یادم افتاد که یه زمانی در نوجوانی این حرف رو به ناهید زده بودم، چون در عالم بچگی ناهید رو مقصر مرگ محمود می دونستم. همونطور که تو چشمهام نگاه می کرد دوباره گفت: من عاشق محمود بودم، محمود از نفرین من نمرد، از نفرین روزگار مرد. همین الان آرزومه که همه چیز رو از دست بدم و زمان برگرده به همون سالها و دوباره تو همون حیاط کوچیک زیر بازارچه شاهپور، با محمود زندگی کنم... و بعد در حالیکه اشکاش رو پاک می کرد، قهقهه بلندی زد و گفت: یادته محمود چه آهنگای قشنگی رو با اون آکاردئون لعنتیش می خوند؟ و من یادم اومد و هر دو زدیم زیر خنده:
ای شکسته خاطر من
روزگارت شادمان باد
ای درخت پر گل من
نوبهارت ارغوان باد
ای دلت خورشید خندان
سینه تاریک من، سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود.