Thursday 11 April 2013

عمه صدیقه

عمه صدیقه ام یه زن وسواسی بود، طفلکی هیچوقت هم نفهمید که بیماره، فکر می کرد زن کدبانو و تمیزیه و به خودش خیلی افتخار می کرد. البته اون موقعها هنوز علم روانشناسی و روانپزشکی اینقدر مهم و مورد توجه نبود و بیچاره حق داشت که نفهمه مریضه.
عمه جون ما با هیچکس رفت و آمد نمی کرد، از مهمون متنفر بود، چون بعد از رفتن هر مهمونی، کل خونه رو آب می کشید! اینقدر خونه و زندگیش برق می زد که آدم سرگیجه می گرفت. با همون بچگی می دونستم که یه جای کار ایراد داره ولی نمی دونستم کجاش.
 یه روز که با اصرار خواستم شب خونه اش بخوابم، با اکراه قبول کرد ولی تا موقع خواب سه بار منو برد دستشویی که مبادا تو خواب رختخوابهای مثل گلش رو نجس کنم، فردای اون شب، عمه از صبح بلند شد و شروع کرد به رفت و روب، همه جا رو که جارو و گردگیری کرد، منو برد و لب حوض شست. درست مثل یه تیکه ظرف یا  رخت. بعد نشست و با نوک چاقو لای تمام درزهای موزاییکهای حیاط رو تراشید که سفید بشن، بعد یه کاسه آب گذاشت کنار دستش و هی با دست می کشید روی فرشها تا کرکها و موهای روی پرز قالی رو پاک کنه، بعد شیشه های تمیز رو دوباره پاک کرد، بعد در کمد رو باز کرد و بقچه های سفید و مرتب رو ریخت بیرون و از اول شروع کرد به تا کردن و بستن و روی هم چیدن، اما بقچه ها رو گره نمی زد، با سنجاق قفلی محکم می بستشون که صاف روی هم قرار بگیرن. بعد از اینکه در کمد رو بست چشمش افتاد به یه سنجاق قفلی که روی زمین افتاده بود، از اول همه رو ریخت بیرون تا ببینه به کدوم یکی از بقچه ها به جای چهار تا سنجاق، سه تا زده. بعد ظهر شد و یه ملحفه سفید پهن کرد روی زمین و سفره اتو شده رو انداخت و واسه من غذا کشید. بعد از غذا دوباره منو برد کرد توی حوض! اون روز نذاشت از جام تکون بخورم و هر بار که تلویزیون رو روشن می کردم، با یه دستمال می دوید و دگمه روشن و خاموش کردن رو پاک می کرد.
همه اینا باعث شد که همیشه ازش بترسم و دیگه خونه اش نمونم. بعد از ازدواج هم هرگز به دیدنش نرفتم ولی شنیدم که آخرای عمرش، وقتی پیر و از کار افتاده شده بود و دخترش ازش نگهداری می کرد، با جدیت هر چه تمام تر، همه چیز و همه جا رو به گند می کشیده، به عمد غذا و چای رو می ریخته روی زمین و به زور و التماس حمام می رفته، می گفتن دست و لبهای چرب و آلوده به غذا رو با دامنش پاک می کرده و نمی گذاشته که لباسهاش رو عوض کنن. عمه روزای آخر عمرش مثل بچه ها پاهاشو می کوبیده روی زمین و گریه می کرده. لابد... برای از دست دادن عمری که بیهوده صرف بستن بقچه های سفید گلدوزی شده با سنجاق قفلی کرده بود.


Wednesday 10 April 2013


مادر بزرگم، زن حیرت انگیزی  بود، استعداد عجیبی در صرفه جویی و استفاده از چیزهای به درد نخور داشت، هیچ چیز رو دور نمی انداخت و با افتخار از ابتکاراتش در استفاده از چیزهای بلا استفاده تعریف می کرد.
مادر بزرگم زن نداری نبود، خیلی هم دست و دلباز و میهمان نواز بود. ارثیه پدری داشت و چند تا مستاجر که ماه به ماه بهش اجاره می دادن، خستهای پدر بزرگم رو با درآمدی که از مستاجرهاش داشت جبران می کرد. بیشترین عیدیها و گرانترین جایزه ها و کادوهای تولد رو از مادرجون می گرفتیم، سفره اش هم همیشه باز بود و بچه ها و نوه ها رو دورش جمع می کرد، یکی از معدود افراد فامیل بود که همیشه بعد از غذا، بستنی اکبر مشدی اش به راه بود.
اما.... مادر جون یه کاسه کوچولو کنار اجاق داشت که کبریتهای نیم سوخته رو می انداخت توش، هر وقت یکی از شعله های گاز روشن بود و مادرجون می خواست یک شعله دیگه رو روشن کنه، کبریت جدید استفاده نمی کرد بلکه با همون کبریت سوخته ها، از این شعله به اون شعله آتیش می برد. مادر جون، تفاله های چای رو می ریخت زیر درختهای حیاط، از پوستهای پرتقال مربا و خلال درست می کرد برای شیرین پلو، وقتی می خواست بطری شیر رو بشوره، آب رو توش می گردوند و می ریخت تو گلدون، برگهای پهن و سبز کاهوها رو می ذاشت برای ته دیگ پلوهای خوشمزه اش، گوشت کوبیده های مونده از ظهر رو با اضافه کردن تخم مرغ به کتلتهای خوشمزه تبدیل می کرد. سیب زمینی و پیاز و بادمجون و... طوری پوست می کند که مثل شیشه بود و ذره ای گوشت بهشون نمی موند. استاد وصله کردن بود، طوری لباسها رو وصله می کرد که حتی قشنگتر از قبلش می شد، از تکه های پارچه اضافه مونده از چادر نمازها و پیژامه هاش، چهل تکه های زیبایی می دوخت و می انداخت روی قوری و سماور و سینی استکانهاش. در تمام مدت مشغول بافتن بود، وقتی هم که بافتنیها کهنه و گشاد می شد، می شکافتشون و دوباره ازشون لیف و دستگیره و حتی عروسک می بافت. مربای به که می پخت با دقت تمام دونه هاش رو می ریخت تو یه قوطی کوچولو واسه سرفه های زمستون، آبغوره که می گرفت تفاله هاش رو هم خشک می کرد و گرد غوره درست می کرد واسه چاشنی غذا. آبلیمو که می گرفت، پوستهاش رو یا مربا و یا ترشی می کرد، تو خرپشته اش پر از خمره ها و دبه های سرکه و ترشی و رب بود. خونه اش همیشه پر و پیمون بود. همه اینا رو خودش درست می کرد.
مادر جون حتی از آب برنجی که آبکش می کرد هم نمی گذشت، باهاش ظرفهاش رو می شست. هیچوقت هیچ چراغی بیخودی روشن نبود، شبها کولر رو خاموش می کرد و حصیرها و بادبزنها رو خیس می کرد و می خوابید، البته اگر هنوز هوا اینقدر گرم نبود که بشه رفت روی پشت بوم و پشه بند زد. وضو گرفتنش هم دیدنی بود، سه چاهار بار شیر آب رو می بست و باز می کرد. .یکبار که دید دفترچه مشقمون رو انداختیم تو سطل آشغال، با اعتراض بلند شد و دفترچه رو برد و داد به بقال سر کوچه تا توش پنیر بذاره و بفروشه. یکبار هم به مامان اعتراض کرد که چرا لباسهای کهنه رو کرده تو گونی تا بذاره سر کوچه، لباسها رو شکافت و ازش دمکنی و دستگیره و دستمال درست کرد.
یکهفته قبل از اینکه باطری قلبش از کار بیفته، رفتم خونه اش، از دیوار تمام راه پله ها و راهرو، پیچکهای سبز آویزون بود، توی گلدونهای زیبای آبی رنگی شبیه گل که به دیوار کوبیده شده بود. با تعجب به اینهمه سبزی و خرمی نگاه می کردم که توضیح داد: اینا قوطیهای خالی ریکا هستند، سرشون رو بریدم و بعد چاکشون دادم و برگردوندم و مثل یه گل فِرِش دادم و توش خاک ریختم و پیچک کاشتم! همون روز یادمه که خاله کوچیکه با داد و بیداد از مادر می خواست که کیسه فیریزرها رو بعد از یکبار مصرف بندازه دور و دوباره نشوره و روی بند پهن نکنه... و مادرجون غش غش می خندید. مادرجون همیشه در جواب اعتراض بقیه فقط می خندید، اون یه فرشته بود.
اما مادر جون در یک مورد خیلی دست و دلباز بود، همیشه حیاط و پشت بومش پر از گربه و گنجشک و کبوتر بود. مادر جون گونی گونی گندم واسه پرنده ها، و هر روز صبح از قصاب سر کوچه، جگر سفید واسه گربه های گرسنه می خرید.
امروز که واسه دومین بار کیسه زباله رو گذاشتم دم در، یاد مادرجون افتادم، اگر بود شاید بهم یاد می داد که از فیلترهای ته سیگار و شیتهای خالی قرص خواب، چطوری میشه دوباره استفاده کرد.

.