سال پنجاه و نه اولین کسی که تو اون جمع ازدواج کرد من
بودم، شیما و سودابه تنها دوستانی بودند که به مراسم عروسی دعوت شدند، بعد از
ازدواج گاهی که می رفتم خونه مامان اینا سودابه و شیما رو می دیدم، من درگیر زندگی
زناشویی و اون دو تا سخت درگیر درس خوندن برای کنکور بودن، بعد از مدتی که ازشون
خبر نداشتم شنیدم که سودابه اینا از اون محل رفتن و شیما با یه دانشجوی خارج از
کشور ازدواج کرده و کنکور رو بوسیده و گذاشته کنار. سال شصت و دو و بعد از اینکه
دخترم به دنیا اومد دوباره گشتم دنبالشون، سودابه رو از طریق یکی از اقوامشون پیدا
کردم و متوجه شدم رشته مترجمی زبان قبول شده و مشغول درس و دانشگاست و شیما رو در
یکی از سفرهاش به ایران دیدم. بعد از اون تا سال شصت و هفت ازشون بی خبر بودم، و
بعد مطلع شدم که شیما متارکه کرده و با پسرش برگشته ایران و در دانشگاه حسابداری
میخونه و سودابه هم فوق لیسانس مترجمیش رو گرفته و با همکلاسیش ازدواج کرده. این
آخرین تماس ما بود.
اسفند ماه سال هشتاد و نه دوباره هوای شیما و سودابه زد به
سرم، شماره تلفنهای شش رقمیشون رو هنوز حفظ بودم و با کمک صد و هیجده شماره جدید
رو گرفتم، ولی فقط تونستم با مادر شیما حرف بزنم، فهمیدم که پدرش خیلی سال پیش فوت
کرده و شیما ازدواج مجدد کرده و یه دختر دهساله داره، شماره خونه اش رو گرفتم و یک
ساعت با شور و شوق با هم حرف زدیم، از بچه هامون، از شوهر و خانوادمون و از خوشیها
و سختیهای زندگیمون و قرار گذاشتیم همدیگر رو ببینیم.
سودابه رو از طریق سرچ کامپیوتری پیدا کردم، شماره تلفن دارالترجمه
اش رو گیر آوردم و بهش زنگ زدم، طبق معمول شوکه شد، آخه این فقط من بودم که هر چند
سال یکبار می گشتم و این دو تا رو پیدا می کردم، قرار شد روز دهم فروردین همدیگر
رو تو یه رستوران ببینیم، قرارمون شد رستوران نایب روبروی پارک ساعی.
و اون روز یکی از بهترین روزهای زندگیم شد، عکسهای مدرسه و
تولدهامون رو گذاشتم تو کیفم تا با دیدنشون دوباره پرت شیم به اون سالها، عکس بچه
ها رو هم برداشتم و به اونها هم سپردم که عکس بچه ها و همسرشون رو بیارن. برای هر
کدومشون هم یه هدیه خریدم، کتاب "احتمالا گم شده ام" سارا سالار رو که
به نظرم اومد واسه این دیدار بسیار مناسبه.
وااااای از لحظه دیدار، اون سه تا دختر شیطون و سرحال، حالا
تبدیل شده بودن به مادرایی که یه زندگی رو پشت سر گذاشته بودن، شیما هنوز همون
چشمهای زیبا رو داشت و البته لاغرتر از دوره نوجوونیش بود، یه خانوم باکلاس و شیک
پوش و تحصیلکرده. سودابه اما خیلی تغییر کرده بود، دیگه از چادر و حجاب سفت و سخت
اثری نبود، یه خانوم موفق در زمینه شغلی بود که سه تا دختر خوشگل داشت و دل خوشی
از زندگی زناشوییش نداشت. مشغول بستن بار سفر بود تا برای همیشه ایران رو ترک کنه.
شیما هم رضایت چندانی از زندگی مشترک نداشت ولی با توجه به اینکه قبلا تجربه طلاق
داشته، ترجیح می داد که ادامه بده و بلایی که به سر پسرش اومده سر دخترش نیاد. و...
بحث به روزای بچگی و عشق و عاشقیهای خنده دار و معصومانه امون کشیده شد، سودابه از
پسر خاله اش گفت که هنوز ازدواج نکرده و در آمریکا زندگی می کنه و شیما از دوست
برادرش گفت که بعد از متارکه سراغش اومده بوده و حالا شوهرش بود! و من... فقط محض
یاداوری اون عشق خنده دار و پاک سراغ آقا مصطفی رو گرفتم! شیما گفت که به تازگی او
رو دیده، خیلی پیر شده و درگیر دیسک کمر و فشار خونه، تعجب کردم که چجوری ممکنه
اینقدر زود پیر شده باشه، و بیشتر تعجب کردم وقتی شیما گفت: خب هفتاد و پنج سالشه،
نوه های بزرگ داره و با زنش که اونم پیر و مریضه تو همون شهرستان زندگی می کنه.
آقا مصطفی درست همسن پدر من بود و با تصور اینکه الان یه چیزی شبیه پدرمه قلبم
فشرده شد. نمی دونم چرا فکر می کردم اون باید همون جور باشه که تو ذهن من بود.
اما... چیزی که هر سه بهش اعتراف کردیم این بود که خیلی از
رویاهامون جلوتر رفتیم، هر سه مدرک دانشگاهی داشتیم، زندگی نسبتا مرفه، بچه های
خوب، و چیزهای دیگه ای که اون زمان حتی آرزوش رو هم نداشتیم به دست آورده بودیم،
ولی هر سه به طرز شگفت آوری مغموم بودیم، "احتمالا گم شده بودیم"...