Saturday 3 August 2013

بر باد رفته

نون بربری دونه ای یه تومن بود، سر ظهر که میشد مامان یه کاسه روحی و دو تا سکه یک تومنی و یه پنجزاری  می داد دستمون و می فرستادمون تا از نونوایی سر کوچه دو تا نون و از ماستبندی سر چهار راه هم پنجزار ماست بگیریم و سفارش می کرد که انگشت تو ماست نزنیم. گاهی هم دوزار به خودمون می داد واسه خریدن هله هوله.
اما اتفاقی که میفتاد این بود که ما یکی و نصفی نون می خریدیم و با پنجزار پولی که از این راه به دستمون میومد، از بقالی آقا کدخدایی خرما می گرفتیم و همونجور که سلانه سلانه به طرف خونه می رفتیم خرما رو میذاشتیم لای نون و می زدیم تو کاسه ماست و تا برسیم دم در، کاسه ماست نصفه بود و یه دونه نون هم بیشتر دستمون نبود. اونوقت مامان شروع می کرد فحش دادن به ماستبند دزد سر چهار راه و نفرین کردن به شکم کارد خورده ما که یه نون رو خالی خالی خوردیم و تازه ناهار هم می خوایم!
این روند هر چند روز یکبار تکرار می شد و ما عین خیالمون نبود که با پس گردنی مجبور بودیم دوباره برگردیم نونوایی و یه نون دیگه بخریم.
 یه روز اما مامان پول خرد نداشت و یه ده تومنی قرمز داد دستمون و یه عالم سفارش کرد که ده تومنی رو گم نکنیم که خرجی یه روز مامان بود. همون روزها یه آگهی تو تلویزیون پخش میشد که خانومه با ناز و ادا یه اسکناس رو می گرفت جلوی صورتش و تبلیغ جنس مورد نظر رو می کرد. ده تومنی رو گرفتم جلوی صورتم و با لحن همون هنرپیشه فیلمهای تبلیغاتی گفتم: با دادن این اسکناس شما صاحب... که یهو باد شدیدی اومد و اسکناس از دستم رفت روی هوا و تا به خودم بیام پرواز کرد تو بیابونی سر کوچه که تازه داشتن می ساختنش. جستجوی نیم ساعته من و سعید به هیچ نتیجه ای نرسید و با ترس و لرز رفتیم در خونه مادرجون که دو تا کوچه با ما فاصله داشت. وقتی ماجرا رو برای مادرجون تعریف کردیم و با گریه ازش خواستیم باهامون بیاد خونه که شفاعتمون رو به مامان بکنه، دست کرد توی یقه پیرهنش و کیف پول پارچه ای رو از میون سینه های بزرگش درآورد و گفت: این ده تومنی  رو بگیرین و اینقدر مثل ننه مرده ها زار نزنین، یتیم که نیستین، فدای سرتون، به مامانتون هم نگین. فقط ایندفعه اگه زدین هندونه مش تقی رو شیکوندین فرار نکنین، دیروز بهم گفت نوه هات اومدن دوزار سبزی خوردن خریدن، زدن یه هندونه پنج کیلوییم رو شیکوندن و در رفتن و، پولش رو ازم گرفت! خرما رو هم که میخورین هسته اش رو نزنین تو سر آقا مقدم، چند روز پیشا چغلیتون رو می کرد! حالا من که به باباتون نمیگم، ولی حیا نمی کنین که میرین از کدخدایی بستنی می خرین و میگین بزن به حساب مادر بزرگمون؟
همینجور که سرهای ما پایینتر می رفت صدای مادر جون با یاداوری شرارتهای ما بلندتر میشد:
- اونوقت کدومتون به مسعود یاد دادین که بره از ناهید خانوم دوزاری بگیره واسه تلفن؟ به قبر بابای من می خواستین تلفن کنین؟ اون یام یام که کوفت کردین اینجا، با همون دوزاریه خریده بودین؟ ای سگ به قبر پدر جاکش پس اندازتون! شیشه خرپشته ملیح خانوم رو چرا شکستین آخه؟ والله پنج تا بچه بزرگ کردم، جخ یکیشون اینقدر که شما دو تا خون به جیگرم کردین اذیت و آزار نداشتن واسم!
ده تومنی مچاله شده رو از رو فرش برداشتیم و همونطور که از در خونه مادرجون می دویدیم بیرون صدای جیغاش رو می شنیدیم:
- ای عباس! الهی تیکه تیکه شی که ننه مرده من رو شوعر دادی که این توله سگها رو بندازی به جونش، ای عباس به حق این شب عزیز خبر مرگت رو بیارن، تون به تون شی عبااااس!
...
خدا لعنت کنه اون مش تقی و کدخدایی و آقا مقدم و ناهید خانوم و ملیح خانوم رو که باعث شدن اینقدر جلوی مادرجون شرمنده شیم! بیچاره بابابزرگه هم که همیشه اینجور وقتها سپر بلای خانواده بود و فحشها و نفرینهایی بود که به قبر اجدادش روان میشد!

No comments:

Post a Comment