Thursday 17 January 2013

انقلاب


وقتی آقا مصطفی وارد شد خشکم زد، من همیشه اون رو پشت رل ماشین دیده بودم و حالا با دیدن قد متوسط و هیکل نسبتا چاقش شوکه شده بودم، تا اون موقع تو خیالم آقا مصطفی رو قد بلند و خوش هیکل تصور می کردم ولی البته... قد و هیکل آقا مصطفی خدشه چندانی به عشق شورانگیز من وارد نمی کرد، فقط باعث شد که آهسته کفشهای پاشنه بلند مامان رو از پام دربیارم و بکنمشون زیر مبل، واقعا با اون قد دراز که به دلیل لاغر بودنم درازتر هم به نظر می رسید هیچ تناسبی بین خودم و آقا مصطفی نمی دیدم ولی خب قسمت این بود دیگه!

اونروز تو اون مهمونی نه تنها نرقصیدم، بلکه یه گوشه کز کرده بودم و با نفرت به زن و بچه آقا مصطفی نگاه می کردم که از سر و کولش بالا می رفتن. وقتی کیک رو بریدن و زنش یه تکه از کیک رو با چنگال تو دهن آقا مصطفی گذاشت دیگه نتونستم تحمل کنم و به سودابه گفتم پاشو بریم!

عشق من به آقا مصطفی ادامه داشت و هر روز ظهر بی صبرانه منتظر صدای زنگ مدرسه بودم تا خودم رو برسونم پشت نرده های مدرسه و یواشکی ببینمش که پشت رل نشسته و زل زده به جلوش تا شیما سوار ماشین شه.

اون سال تحصیلی به پایان رسید و بدترین تعطیلات تابستونی شروع شد، من در فراق یار می سوختم و چاره ای جز تحمل نبود، شیما اینا سه ماه تابستون رو می رفتن تبریز و آقا مصطفی رو مرخص می کردن تا بره پیش زن و بچه اش. گاهی تلفنی با هم صحبت می کردیم و اگر بابا و مامان نبودن با شرم و خجالت از شیما حال آقا مصطفی رو می پرسیدم و اون هم با خنده جواب می داد که ازش خبر نداره و بهتره من تا سال تحصیلی جدید با همون ستار سر کنم!

سال تحصیلی بعد شروع شد و در کمال ناباوری شیما از مدرسه ما رفت، مادرش ترجیح داده بود تا دخترش به مدرسه نزدیکتری بره، اون سال تمام مهرماه من به گریه گذشت، بهترین دوستم رو دیگه تو مدرسه نمی دیدم و داغ دیدن آقا مصطفی پشت اون بنز سبز به دلم مونده بود، امیدوار بودم که سال بعد تو یه دبیرستان باشیم ولی اتفاق دیگری افتاد و اونم این بود که شیما می خواست ریاضی فیزیک بخونه و من و سودابه دوست داشتیم رشته علوم تجربی بخونیم، پس ما دو تا رفتیم دبیرستان بهاران و شیما رفت مدرسه قدیمی قوام، ولی باز هم گاهی اوقات همدیگر رو می دیدیم. بعضی روزها که مدرسه زودتر تعطیل می شد با سودابه راه می افتادیم طرف خونه شیما اینا و گاهی وقتها ناهار رو هم پیش هم می خوردیم و من از پشت شیشه پنجره آقا مصطفی رو می دیدم که ماشین رو با دقت دستمال می کشه و حیاط رو می شوره و دلم می سوخت واسه خودم که مثل دخترای دیگه عاشق یه پسر همسن و سال خودم نیستم و مثل بقیه تو راه مدرسه و ایستگاه اتوبوس قرار نمیذارم و نامه رد و بدل نمی کنم، ولی خب خوشحال بودم که عشقم پاک و آسمانیه و از این مزخرفات!



اما اتفاق بدتری هم در راه بود، انقلاب، سال پنجاه و هفت انقلاب شد و کمی بعد از اون پدر شیما خونه نشن شد، روزهای سختی در راه بود، مادر شیما طبقه اول خونه اشون رو تبدیل به آرایشگاه کرد و لاجرم ماشین رو فروختند و آقا مصطفی رو هم مرخص کردند تا بره شهرستان و با اندوخته اندکش یه تاکسی بخره و زندگی جدیدی رو شروع کنه. انقلاب نقطه پایان عشق خیالی من به آقا مصطفی بود، مطمنئنم که روحش هم از این ماجرا خبر نداشت و اگر می دونست لابد چقدر تعجب می کرد یا حتی می خندید، ولی من سالهای پنجاه و پنج تا پنجاه و هفت رو با فکر اون می گذروندم و روزم رو شب می کردم. آقا مصطفی تو ذهن من با همون شکل و شمایل حک شد و موند و تبدیل به یک خاطره شد، خاطره ای که باید سال هزار و سیصد و نود، تو رستوران نایب ساعی دوباره زنده شه ولی اینبار همرا با خنده های بلند سه تا زن که بعد از سی  و چهار سال دوباره کنار هم نشستن!

No comments:

Post a Comment