Saturday 27 July 2013

پشت آیینه قدیمی

 ته اون کوچه بن بست و باریک، یه خونه کوچولو داشتیم که یه در کوچیک آبی و پنجره های هلالی شکل داشت با شیشه های رنگی رنگی . تو راه پله های خنک پشت بومش، پر از گلدونهای گندمی و پیچک بود. یه حیاط کوچیک با یه درخت انار و دو تا اتاق رو به آفتاب داشت و یه خرپشته کوچیک که زمستونها ذغال و پیاز سیب زمینی توش میذاشتیم و تابستونها، هندونه و خربزه. یه صندوق قدیمی هم گوشه اش بود که لباسهای زمستونیمون، بقچه های مخمل جهیزیه مامان و یادگاریهای نامزدی و شب عروسیش رو در دلش جا داده بود. همیشه هم بوی نفتالین می داد اون خرپشته.
 پشت بوم اما یه صفای دیگه داشت، ظهرها که مامان و بابا خواب بودن و در کوچه قفل بود، می رفتیم رو پشت بوم و زیر آفتاب داغ تابستون شروع می کردیم به دویدن و پریدن از روی دیوارهای کوتاه سیمانی که خونه ها رو از هم جدا می کرد. بعد از گذشتن از پشت بوم تر و تمیز خانم مقدم، می رسیدیم به خونه احترام خانم وغوره های درخت مو که سرش به پشت بوم رسیده بود رو می کندیم و می رفتیم رو پشت بوم خانم شیرزاد که تنها خونه ای بود که روی پشت بومش شیر آب داشت. غوره ها رو زیر آب داغ می شستیم و بعد می رفتیم رو پشت بوم اصغر آقا اینا و روی تخت فنری شکسته و زنگ زده اش می نشستیم و غوره های گرم و گس رو می خوردیم. گاهی وقتها که آفتاب زیاد تند نبود و کف پامون رو نمی سوزوند، شروع می کردیم به بالا و پایین پریدن روی تخت فنری، امان از وقتی که اصغر آقا خونه بود... از تو حیاط چنان دادی می زد که صداش تا هفت محله اونورتر هم می رفت.
یه کمد چوبی داشتیم که همه زار و زندگیمون تو همون کمد بود، دو تا کشو هم پایینش بود که دفترچه و کتابهامون رو میذاشتیم اون تو. مامان یه چرخ خیاطی سینگر داشت که روی یه میز چهارگوش کوتاه کنار اتاق بود، اون میزه هم یه کشوی کوچولوی رویایی داشت، یعنی همه رویاهامون رو تعبیر می کرد. مامان پس اندازها و طلاهاش رو توی اون کشو قایم می کرد. پول اولین چادر نمازم رو از تو همون کشو داد، سه چرخه مسعود و دروازه های فوتبال سعید هم از تو همون کشو بیرون اومد. تابستونها پول استخر پسرها و کلاس خیاطی من رو تامین می کرد و یه روز هم شد که طلاها و پولهای پس اُفت مامان از تو همون کشوی معجزه گر اومد بیرون، تا بابا بتونه طبقه دوم خونه امون رو بسازه.
 یه جای دیگه هم بود که معجز داشت... پشت آیینه روی تاقچه، جایی بود که مامان کلی چیز پشتش قایم می کرد، پاکت آبنبات قیچی، بسته آدامس خروس، یه مشت عناب و انجیر و توت خشک، حتی شاید، یه بسته بیسکوییت مادر و مشتی نخودچی کشمش هم اون پشت پیدا می شد. قوطی سرلاک مسعود هم پشت آیینه بود که من و سعید عاشق این بودیم که بریزیم کف دستمون، و لیسش بزنیم. ماتیک قرمز و مداد سیاه چشم مامان، موچین و آینه کوچولوی آرایشش، قوطی روغن پارافین که به موهاش می زد تا فرفریهاش خوشگل وایسه با شیشه عطر گلامور و ادکلن پورانوم  و مهر و جانماز عزیز جون هم پشت آیینه بود که هر وقت میامد خونه ما، باید با همون جانماز ترمه خودش نماز می خوند. تو جانمازش یه قرآن کوچولو و یه تسبیح گلی تربت هم بود.
همینکه مامان می رفت نون بخره، قابلمه رو می ذاشتیم زیر پامون و هر چی پشت آیینه بود رو می ریختیم وسط اتاق، من که ماتیک می زدم و عطر مامان رو بو می کردم و دستهامو با وازلین چرب می کردم و عروس می شدم، سعید ولی ادکلن بابا رو می زد به خودش و بعد با قاشق چایخوری آب می ریخت تو شیشه که مامان نفهمه. مسعود هم می نشست با جانماز و مهر و تسبیح عزیز جون بازی می کرد و آبنباتها رو می خوردیم و همینکه مامان کلید رو می انداخت به در، همه چیز دوباره می رفت پشت آیینه.
یه روز که مامان خواب بود و ما رو هم به زور خوابونده بود، سعید آهسته خزید و رفت شیلنگ رو از تو حیاط آورد و یه سرش رو داد به من و خودش رفت اونور اتاق خوابید. شیلنگ رو گذاشتم دم گوشم و صدای سعید رو شنیدم:
- ببین، بابا از اون شکلات مشروبیا خریده!
(شکلات مشروبیا رو بابا از دراگ استور تخت جمشید می خرید واسه خودش و به ما اجازه نمی داد که لب بهش بزنیم، با اینکه گفته بود تلخه ولی دلمون لک می زد که یه بار مزه اش رو بچشیم.)
- شیلنگ رو گذاشتم دم دهنم و پرسیدم:
- کجاست؟
- پشت آیینه!
- چیکار کنیم؟
- برو جانونی رو بذار زیر پات، من مواظبم مامان بیدار نشه، قابلمه نیاری ها.
بلند شدم و آهسته جانونی پلاستیکی رو از زیر کمد کشیدم بیرون و گذاشتم زیر پام و رفتم بالا که... یکدفعه جانونی زیر پام تا شد و دستهام روی هوا آیینه رو گرفت و هر دو با هم ولو شدیم کف اتاق...

روی پنجه پای من بخیه خورد و شب سعید، با همون شیلنگ یه کتک مفصل از بابا خورد... اما درد بخیه و کتکی که خوردیم، خیلی کمتر از دیدن چشمهای گریه ای مامان بود که آیینه بختش شکسته بود، از اون به بعد هر بلایی که نازل میشد به شکستن آیینه بخت مامان ربط پیدا می کرد و باعث و بانیش من بودم که به قول مامان، کارد به شکمم خورده بود!

2 comments: