Friday 28 June 2013

عمه جورابی


عمه جورابی رو بیشتر از همه عمه ها دوست داشتیم، برعکس عمه صدیقه که وسواسی و عنق و نامهربون،  و عمه کبری که ساکت و کم حرف و منزوی بود، عمه جورابی خوش صحبت و مهربون و مهمون نواز بود. شوهرش نصرالله خان، کارخونه جوراب بافی داشت. هر شب یه گونی جوراب میاورد خونه تا عمه بشینه و بسته بندیشون کنه، پسرهاش رو هم مجبور کرده بود که تو همون کارخونه واسش کار کنن، پسرها با سرسختی ولی درسشون رو میخوندن و هر شب از نصرالله کتک میخوردن که اعتقادی به درس و مدرسه نداشت، پسر کوچیکش که عشق دانشگاه داشت رو از خونه بیرون کرد و نازنین، خوشگلترین دختر فامیل رو هم به زور و خیلی زود شوهر داد، ازدواجی که ختم به خیر هم نشد. نصرالله نمونه کامل یه مرد زورگو و دیکتاتور بود و عمه جورابی با اون تن لاغر و پوست بی نهایت سفید و رنگ پریده، شبیه تمثال حضرت مریم بود، همونقدر پاک و معصوم.
عمه جورابی، نه که خیلی لاغر و نحیف بود، از جوراب به عنوان سینه مصنوعی استفاده می کرد، همیشه دو سه جفت جوراب میذاشت تو سینه بندش که سینه هاش برجسته بشه. وقتی میومد خونه امون موقع خداحافظی دست می کرد تو سینه بندش و به هر کدوممون یه جفت جوراب میداد. هر وقت عمه جورابی میومد، خیالمون راحت میشد که صاحب یه جفت جوراب نو میشیم. جورابایی که گرما و بوی تن عمه رو داشت.
نصرالله، عاشق زن چاق بود و عمه هر کاری می کرد چاق نمیشد، یکی از غصه های مادربزرگ، لاغر بودن عمه بود، چقدر نذر و نیاز کرد و فایده نداشت، عمه همچنان لاغر، و دائم مریض بود و حسرت زن چاق به دل نصرالله مونده بود. بچه ها که بزرگ شدن و رفتن دنبال زندگیشون، یه روز عمه جورابی که اون موقع چهل و پنج شیش ساله بود اعلام کرد که میخواد واسه نصرالله یه زن چاق بگیره! خواهر و برادرها شروع کردن به سرزنشش که این اصلا شوخی خوبی نیست، ولی عمه به طور خصوصی به زنای فامیل گفت که هیچ حس و تمایلی نسبت به نصرالله نداره و نصرالله مردیه که زن لازم داره. می خواست خودشو خلاص کنه، خسته و افسرده بود و دلش می خواست تنها باشه. شوهر نامردش هم با تاکید بر اینکه عمه مریضه و پاسخگوی نیازهاش نیست رفت و در سن شصت سالگی یه بیوه زن چاق و جوون گرفت.
تو خونه بزرگ و درندشت عمه، یه اتاق رو اختصاص دادن به نرگس خانوم زن جدید نصرالله، اتاقی که مضحکه و سوژه شوخیهای فامیل شد، با اون روتختی قرمز و میز توالت پر از لوازم آرایش، عین اتاق عروس. عمه از صبح تا شب تو اتاقش عبادت می کرد و کاری به کار نصرالله و زنش نداشت و بی خیال  کارهای خونه و آشپزخونه شد. نرگس شد همه کاره و سوگلی نصرالله. به تدریج حال عمه بدتر شد و همزمان با به دنیا اومدن دختر نصرالله، عمه زمینگیر شد. تشخیص دکترها عجیب بود، در سن چهل و هشت سالگی مغز عمه کوچک و کوچکتر میشد.
همسر جدید نصرالله با غرغر و منت از عمه مراقبت می کرد و از بچه هاش می خواست که مادرشون رو ببرند و ازش نگهداری کنن، حالا دیگه عمه رو مزاحم زندگیش می دید... ولی عمه، مثل بچه ها با دختر هوویش بازی می کرد و غذا دهنش میذاشت. عمه جورابی دیگه اهمیتی به جورابای تو سینه بندش نمی داد، یه گوشه می نشست و خیره میشد به دیوار، لاغرتر از قبل شده بود و برای بچه های مرده اش که روبرویش نشسته بودن گریه می کرد. هر کس می رفت به دیدنش سراغ قبر دخترش، نازنین رو می گرفت و باور نمی کرد که دخترش زنده است و هر روز به دیدن مادرش میاد.
عمه جورابی یه روز صبح سر سفره صبحونه، در حالیکه بچه نرگس و نصرالله بغلش نشسته بود، افتاد و بی صدا رفت که رفت...یکسال بعد از مرگ عمه، نرگس خانوم با سرطان حنجره دست و پنجه نرم می کرد، در حالیکه تن و بدن چاقش تبدیل به یک مشت پوست و استخون شده بود، درست مثل عمه جورابی. نصرالله به شانسش لعنت می فرستاد و حاضر نبود برای مداوای زنش پول خرج کنه، بالاخره، نرگس خانوم هم به سرنوشت عمه جورابی گرفتار شد.
 داغ یه زندگی بی سر خر با زن چاق، برای همیشه به دل نصرالله موند...حالا نصرالله در سن هشتاد سالگی هر روز آرزوی مرگ می کنه، دختر بیست ساله سرکش و عصیانگرش، داره انتقام بی مهریهای نصرالله نسبت به عمه جورابی و نرگس خانوم رو ازش می گیره.


2 comments:

  1. خانم فکور جان، من اینجا رو بوک مارک کردم، خواهش میکنم حداقل اینجا رو ترک نکن، من میمیرم اگه استادم نباشه :(

    علی آریانژاد

    ReplyDelete
  2. والله به امام زمان به روح قرآن به قمر بنی هاشم، من نمردم، بابا امون بدین. برمی گردم:)))

    ReplyDelete