Friday 21 June 2013

بشقاب خانوم شیرزاد


خانوم شیرزاد واسمون از شمال سوغاتی آورده بود، چند تا دونه کلوچه و یه سبد کوچیک چوبی که گذاشته بود تو یه بشقاب گل سرخی و داده بود دست آذر که بیاره دم خونه امون. مامان طبق معمول عزا گرفت که چی بریزه تو بشقاب و پس بفرسته که آبرومون نره!
از اون روز، تا یه هفته بعد، سوژه غصه خوردن من و سعید هم جور شده بود. هر شب منتظر بودیم تا ببینیم بابا دست خالی میاد خونه یا دست پر. آرزو می کردیم کاش خانوم شیرزاد واسمون سوغاتی نیاورده بود، اونم درست زمانی که بابا بیکار بود.
مامان هر شب به بابا غر میزد که: بازم چیزی نخریدی؟ این بشقاب خانوم شیرزاد همینجور مونده ها! و بابا با حرص می گفت: خب من چیکار کنم؟ چار تا کلوچه آورده، بوقلمون باید بذاریم تو بشقابش؟ یه چیزی بریز تو ظرفش و پسش بده، اینم عزا داره؟ و مامان می رفت تو فکر و هی لبش رو گاز می گرفت.
 یه روز تو راه مدرسه، از باغچه جلوی کلینیک لادن، یه شاخه گل کندم و با خوشحالی زیر روپوشم قایم کردم و وقتی رسیدم خونه، دادم دست مامان و گفتم: اینو بذاریم تو بشقاب خانوم شیرزاد؟ مامان با ناراحتی گفت: نمیشه، زشته، فکر می کنن ما گداییم! فرداش سعید شیر و بیسکوئیت تغذیه رایگان مدرسه اش رو آورد و گفت: مامان این خوبه واسه خانوم شیرزاد؟ و مامان دوباره یاد بشقاب افتاد و صورتش پر از غم شد.
دیگه همه فکر و ذکرمون شده بود بشقاب خانوم شیرزاد، که همینجور لب تاقچه منتظر بود تا ما برش گردونیم پیش صاحبش. هر روز ظهر، همینکه می رسیدم خونه، از مامان می پرسیدم: ناهار چی داریم؟ نه برای اینکه گرسنه بودم، بیشتر واسه اینکه ببینم غذامون اونقدر خوب هست که بشه واسه خانوم شیرزاد فرستادش یا نه، و وقتی می شنیدم: دمپختک یا کوکو سیب زمینی، غصه ام میشد.
بالاخره بعد از یک هفته، شب بابا با دست پر اومد خونه، مامان رو صدا زد و پاکت پر از سیب شمرونی و روزنامۀ مچاله شده ای که توش گوشت بود رو داد دست مامان. با ذوق و شوق از جا پریدم و به مامان گفتم: سیب بذاریم تو بشقاب خانوم شیرزاد؟ و مامان گفت: نه بابا، سیباش ریزه، آبرومون میره، فردا قرمه سبزی می پزم و یه بشقاب هم میدم واسه خانوم شیرزاد.
ظهر به عشق قرمه سبزی و بردن بشقاب گلسرخی خانوم شیرزاد دم خونه اشون، به سرعت اومدم خونه و داد زدم: مامان بشقاب رو بده ببرم، که مامان با عصابنیت گفت: خفه خون بگیر، آبرومون رفت، بیا تو ببینم.
عطر قرمه سبزی تو خونه پیچیده بود و من سر از پا نمی شناختم که کی ماموریتم رو انجام بدم. مامان با سلیقه هر چه تمام تر بشقاب رو پر کرد، روی پلو زعفرون ریخت و گذاشتش تو سینی و مسعود رو صدا زد. گفتم: بده من ببرم دیگه، گفت: نه، پسر دارن زشته تو بری دم خونه اشون، بابات بدش میاد، بذار مسعود ببره، گفتم: آخه یه وقت از دستش میفته تو راه پله، گفت: نه نترس، تا پایین پله خودم می برم.
مسعود رفت و برگشت و سینی خالی رو پرت کرد تو اتاق و نشست به بازی کردن با جعبه خالی قوطی کبریتی که مثل ماشین روی حاشیه فرش می کشوندش و صدای قام قام از خودش درمیاورد، سفره رو انداختیم و با خوشحالی نشستیم دورش و شروع کردیم به غذا خوردن، مامان هم هی می گفت: با نون بخورین که سیر شین، غذامون کم شد.
سفره رو که جمع کردیم و بالشهامون رو انداختیم رو فرش، صدای زنگ خونه بلند شد و سعید رفت تا در رو باز کنه، بابا که تازه رفته بود تو چرت غر زد که: بسم الله، باز ظهر شد و گداها راه افتادن، ولی با تعجب صدای فهیمه خانوم، همسایه روبرویی رو شنیدیم که به سعید می گفت: به مامانت بگو دستتون درد نکنه، خیلی خوشمزه بود! من و مامان با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم و بعد زل زدیم به در اتاق... سعید با بشقاب خانوم شیرزاد که پر از گل یاس بود وارد شد و یک لگد محکم زد به پای مسعود که بی خیال مشغول ماشین بازیش بود و داد زد: خاک تو سر خرت کنن، بشقاب خانوم شیرزاد رو دادی به فهیمه خانوم؟
...
عصر که شد، مامان با دلخوری و خجالت چادرش رو سرش کرد و بشقاب خانوم شیرزاد، که با گلهای یاس خونه فهیمه خانوم پر شده بود رو برد دم در خونه اشون و برگشت. هیچوقت قیافه مغبون و مغموم مامان رو یادم نمیره که واسه دلخوشی ما و خودش می گفت: عیب نداره، قسمت فهیمه خانوم بود، طفلی حامله است و لابد دلش خواسته بود، کار خدا بی حکمت نیست...



  

3 comments: