Tuesday 11 June 2013

بوی سیگار و عطر نعنا


مرد در حالیکه سیگارش را در جوی باریک کنار خیابان می انداخت، چمدان زن را از دستش گرفت و پشت ماشین گذاشت، دستی به موهای جو گندمی اش کشید و پرسید: تموم شد؟ زن نگاهی به در بسته خانه انداخت و گفت: تموم شد، و آهی کشید. مرد با لبخند در ماشین را برای زن باز کرد و سپس خودش سوار شد. همانطور که سوییچ را می چرخاند رو به زن گفت: کمربندت رو ببند، می ترسم پشیمون شی، و دوباره لبخند زد و دست زن را فشرد. زن ولی مطمئن بود، کمربندش را بست و قفل در را زد. مرد با صدای بلند خندید و پا را گذاشت روی پدال و زیر لب گفت: برو که رفتیم.
هوا نیمه روشن بود و نسیم خنک دم صبح حال زن را جا آورد، صدای موزیک ملایمی از داخل پخش صوت ماشین شنیده می شد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست، هرگز این روز را پیش بینی نمی کرد. بعد از اون زندگی پر تنش و طلاقی پر از کش و واکش و اونهمه زجری که کشیده بود، انگار از یک کابوس کشنده بیدار شده بود، ولی چه زود به زندگی برگشته و چه زود دوباره دلش نرم و آماده عشق شده بود و چقدر سریع تصمیم گرفته بود.
همه اش از یک مهمانی شروع شد، همان شبی که به اصرار دوستش، دوباره کت و دامن بنفش مهمانی اش را پوشید و بعد از مدتها آرایش کرد و سایه بنفش کمرنگش را پشت چشمهایش پاشید. مرد را در همان مهمانی دید، هر بار که چشمهایش به او می افتاد مرد را خیره به خود می دید، با سیگاری بر لب و آب نباتی در گوشه لپ. بعدها و در ملاقاتهای بعدی فهمید که مرد عادت دارد بعد از کشیدن سیگار آبنبات نعنایی مک بزند، همیشه بوی سیگار و نعنا می داد.
شوهر سابقش نه سیگار می کشید و نه آبنبات می خورد، نه در ماشین برایش باز می کرد و نه هرگز دستش را به گرمی فشار می داد. به جایش همیشه بوی ادوکلن می داد و دهانش پر از توهین و تحقیر و فحش بود و دستش برای زدن همیشه بلند. بیست سال دوام آورد و با آخرین ضربه ناک اوت شد و کنار کشید. خیانت مرد برایش تحمل ناپذیر بود، از همه چیز گذشت و زندگی بیست ساله را ترک کرد تا شوهر هوسبازش بچه ها را بردارد و به امید خوشگذرانیهای بیشتر به آنور دنیا برود، و او یکسال بعد، همراه با مردی که هیچ چیز نداشت از صفر شروع کند. در شهری دیگر و با آدمهایی دیگر.
از عوارضی کرج که رد شدند، زن یکباره دلش گرفت، داشت از همه کس و از همه چیز دور میشد، تمام خاطرات کودکی و زندگی زناشویی تا فرجامش در شهری گذشته بود که داشت ترکش می کرد، با خودش گفت:
"کارم درست بود؟ نباید صبر می کردم؟ نکنه عجله کرده باشم؟ این مرد کیه؟ چقدر می شناسمش؟ چرا اینقدر بهش اطمینان دارم؟ نکنه باز گول خورده باشم؟ نکنه اون همه احساس عدم امنیت و بی پشتوانه بودن من رو اینجور محتاج این مرد کرده؟ اصلا چی شد که عاشقش شدم؟ چرا فکر می کنم می شه بهش تکیه کرد؟ چرا اینقدر دوستش دارم؟"
مرد در حین رانندگی زن را می پایید، هر بار که زن تکان می خورد با نگرانی نگاهش می کرد، افکارش مغشوش بود:
"به چی فکر می کنه؟ چرا حرف نمی زنه؟ نکنه ترسیده باشه؟ اگر پشیمون بشه چی؟ من که همه چی رو براش گفتم، می دونه که تو این شهر هیچکس رو ندارم، می دونه که همیشه مترصد این بودم که برگردم به شهرم و در سکوت و آرامش زندگی کنم. می دونه که چه زندگی سختی داشته ام، همه رو قبول کرد، پس چرا اینقدر ساکته؟ اصلا چی شد که اینقدر جذبش شدم؟ چی شد که تو این سن که همه نا امید بودن از ازدواج کردنم، با یه زن بیوه ازدواج کردم که زندگی سختی رو گذرونده؟ نکنه اشتباه کرده باشم؟ نکنه بعد از مدتی دلش هوای زندگی قبل را بکنه؟ اصلا چرا اینقدر در مقابلش احساس مسئولیت می کنم؟ چرا فکر می کنم می تونم با دست خالی خوشبختش کنم و تمام خاطرات سیاهش را پاک کنم؟ چرا اینقدر دوستش دارم؟"
به کرج که رسیدند مرد توقف کرد، از ماشین پیاده شد و کش و قوسی به خودش داد، به طرف مغازه ای که تازه داشت وسایلش را کنار پیاده رو می چید رفت، دو تا آبمیوه خنک گرفت با یک بسته سیگار و قرص نعنا. یادش افتاد که پانزده سال پیش هر روز این راه را می آمد و برمی گشت، یادش آمد که برای کمک به هزینه های زندگی و فرستادن اندکی پول برای مادر خدا بیامرزش، در طول راه مسافر سوار می کرد و چه خاطرات تلخ و شیرینی از این مسافرها داشت. لبخند بر لب دوباره سوار شد و آبمیوه ها را به دست زن داد و سیگاری آتش کرد، بسته قرص نعنا را پرت کرد روی داشبورد و حرکت کرد.
زن نیها را داخل قوطی آبمیوه کرد و یکی را به دست مرد داد. همانطور که آبمیوه خنک را مزه مزه می کرد یادش افتاد به روزی که خانه را به قهر ترک کرده بود و بچه به بغل به کرج و خانه عمویش آمده بود. همانروز که پشت چشمش از ضربه دست مرد کبود شده بود. یادش آمد که با وجود پول اندکی که همراه داشت، تو میدون آزادی یک سواری دربست گرفت و نشست عقب ماشین که کسی با آن حال و روز نبیندش. بچه بی قراری می کرد و گرمش بود و خودش کلافه و عصبی. یک لحظه راننده را دید که از تو آیینه نگاهش می کند، ترسید، روسریش را جلوتر کشید و بچه را محکمتر بغل کرد. مرد اما، با مهربانی از جیبش آبنباتی بیرون آورد و تعارف او و بچه کرد و تا آخر راه فقط سیگار کشید و دیگر به آیینه نگاه نکرد. زن یادش آمد که در اون لحظه چقدر احساس امنیت کرده بود و چقدر آرزو کرده بود که کاش یک آدم مهربان و نجیب مثل او شوهرش بود.
آبمیوه را که خورد به طرف مرد برگشت و لبخند زد، مرد از گوشه آیینه، سایه چشم بنفش و نیمی از لبخندش را دید و دست زن را به آرامی فشرد، صدای پخش صوت را بلنتر کرد و نفس عمیقی کشید. در همان لحظه داشت فکر می کرد:
"اون بار که اون زن جوون را رسوندم خونه اش چقدر دلم سوخت، چشمش کبود بود و بچه اش مرتب نق می زد، تو اون روزهای تنهایی و دربدری چقدر آرزو کردم که کاش من هم زن و بچه ای مثل اونها داشتم که در خانه منتظرم بودن. اگه زنی مثل او داشتم هیچوقت نمی زدمش. تمام مدت پشت ماشین اشک می ریخت و من کاری از دستم برنمی اومد جز اینکه ازش کرایه نگرفتم و تا دم در خونه اش بردمش که تو اون تاریکی نترسه. دیگه هم ندیدمش، ولی هنوز چشمای اشک آلود و کبود و نگاه ترسیدش تو ذهنم مونده. چه چیزهایی تو مغز آدم حک میشه."
یکدانه از قرصهای نعنا را به دهانش گذاشت و سیگار دیگری آتش زد، بوی نعنا و سیگار ماشین را پر کرد.

   

No comments:

Post a Comment