Sunday 2 June 2013

ناهید


.وقتی ناهید، دخترِ خاله طوبی، از شوهر اولش طلاق گرفت، هیچکس فکر نمی کرد که دوباره شوهر کنه، اینقدر کتک خورده بود و با سر و دست شکسته به خونه خاله طوبی اومده بود که همه فکر می کردن بعد از اونهمه جار و جنجال و دعوا و مرافعه و برگشتن به خونه بابا بعد از دوسال، و از همه مهمتر، پسر یک ساله ای که وبال خاله طوبی شده بود، ناهید دیگه جرات رفتن به خونه بخت دیگه ای رو نداره. اما ناهید دوباره شوهر کرد، محمود بچه کف بازار بود، قد بلند و خوش قیافه و خوش مشرب بود، از بچگی کار کرده بود و حالا صاحب یه تولیدی لباس زیر زنونه بود و دستش به دهنش می رسید. زن اولش رو طلاق داده بود و ناهید رو تو کوچه خواهرش دیده بود و پسندیده بود.
ناهید بچه رو گذاشت پیش خاله طوبی و با محمود رفتن محضر و عقد کردن و بعدش رفتن تو یه عکاسی تو خیابون منیریه و همونجا ناهید لباس عاریه ای عروسی تنش کرد و دو تا عکس قدی با محمود انداخت. برای من که یه دختر سه چهار ساله بودم اون عکس سیاه و سفید عروس، تجسم همه رویاهای عالم بچگی بود.
ناهید بلافاصله دست به کار شد و دو سه سال از عروسیشون نگذشته بود که دو تا بچه تو دامنش داشت، رامین و رویا که برای من نقش عروسک رو داشتن و در تمام مدت با این دو تا بچه شیطون و خوشگل بازی می کردم.
محمود عاشق سفر و بریز و بپاش بود. هر چی در میاورد خرج دوست و رفیق و مهمونی و شب نشینی می کرد. یه آکاردئون خریده بود و ماهی یکبار واسه خودش و بعد از اون واسه دو تا بچه ای که پشت سر هم ناهید واسش آورد جشن تولد می گرفت. تو جشنهای مفصلی که تو حیاط خونه زیر بازارچه شاهپور می گرفت، آکاردئون تمرین می کرد و همه رو از صدای ناهنجار خودش و سازش به ستوه میاورد.
بچه بودم و عاشق مهمونیای خونه ناهید و محمود. تو مهمونیایی که می داد، پذیرایی شاهانه ای می کرد. دستپخت خوب ناهید هم به گرمای جشنها و مهمونیای محمود رونق می بخشید. شبهای مهمونی، شاگردای کارگاه از تو زیر زمین خونه که تولیدیش هم همونجا بود، یه میز بزرگ آهنی که مخصوص برش پارچه بود رو بیرون می آوردن و میذاشتن زیر درخت توت حیاط خونه.  روی میز پر میشد از ماهیهای شکم پر و خورشهای رنگ و وارنگ و پلوهای زعفرونی که عطر روغن کرمونشاهیش محله رو برمی داشت. همه فامیل بر این عقیده بودند که ناهید بهترین دستپخت رو داره و همیشه سلیقه اش در پخت و پز و پذیرایی ورد زبون فامیل بود. تو یکی از همین مهمونیا، یه نعلبکی پر از شکلات قد نخود از تو کابینت آشپزخونه پیدا کردم و با خوشحالی به طرف ناهید رفتم تا ازش اجازه بگیرم و بخورمشون. یادمه که ناهید چجوری زد تو صورتش و نعلبکی رو از دستم گرفت و پنهان کرد. بعدها مشخص شد که اون شکلاتها چی بودند و محمود چه سراشیبی دهشتناکی رو می پیمود.
محمود با بابا خیلی جور بود، هر دو اهل ساز و آواز و مجلس گرم کن بودن، ناهید و مامان هم که دختر خاله بودن و همسن و سال و هر دو صاحب دو تا بچه. پس همسفرهای خوبی هم شدن. یادمه که تمام سفرهای بچگیم با حضور این دو نفر بود و تمام خاطرات خوبم مرهون حضور این زن و شوهر خوشرو و خوش خنده و اهل حال.
سال هزار و سیصد و چهل و شش یا چهل و هفت بود که محمود ماشین خرید، یه بی ام و قرمز خوشگل، و قبل از اینکه گواهینامه بگیره، ما رو ریخت اون تو و سه ماه بهار رو ایرانگردی کردیم! از شمال به جنوب رفتیم و تمام خرمشهر و آبادان و اهواز و مسجد سلیمان و بوشهر و ...زیر پا گذاشتیم و بعد محمود یادش اومد که پدرو مادر پیری در یکی از روستاهای مشهد داره، پس فرمون رو چرخوند به طرف مشهد و بعد از اون قوچان و سبزوار و بجنورد و سرخس و نیشابور و گنبد و... هر شهری که در استان خراسان بود رو گشتیم تا خاطره بشقارداش و روستای  قلعه و جنگل گلستان، برای همیشه تو ذهن من مثل یک رویا بمونه. هر وقت نزدیک پلیس راه می شدیم بابا و محمود جاشون رو عوض می کردن و بعد از اون دوباره محمود می نشست پشت رل تا دست فرمونش خوب شه.
رامین چهار ساله و رویا سه ساله بود که اولین اتفاق بد در زندگی ناهید و محمود افتاد، پسر خوشگل و شیطونشون از بالای رختخوابهای پیچیده شده در چادر شب پرت شد و ساقه گل مصنوعی روی میز فرو رفت به چشمش و بینایی یکی از چشمهاش رو برای همیشه از دست داد. محمود نصف کارگاه رو فروخت و دست بچه رو گرفت و برد اسراییل بلکه بتونه چشمش رو نجات بده. بعد از دو سه عمل جراحی تنها کاری که تونستن بکنن این بود که چشم رامین تخلیه نشه و رنگ چشمهاش به حالت طبیعی برگرده.
ولی بعد از اون اتفاق، زندگی روی دیگری رو به اونها نشون داد. محمود کم کم نسبت به زندگی سرد شد چون ناهید رو در اتفاقی که افتاده بود مقصر می دونست. کم کم مهمونیا قطع و بعد محمود ورشکسته و خونه نشین شد. ناهید همه چیز رو تحمل می کرد و دم نمی زد. گاهی یواشکی پیش مامان گریه می کرد و از شکش به محمود می گفت. از تریاک کشیدنها و رفت و آمدهای مشکوکش با دوستهای ناباب و جدید، و بالاخره یک روز خبر جداییشون فامیل رو شوکه کرد.
محمود بچه ها رو از ناهید گرفت و بعد از مدت کوتاهی، با دختری که از خیلی وقت پیش باهاش رابطه داشت ازدواج کرد. ناهید اما با رنج دوری از بچه ها زندگی سخت تری داشت. تو خونه داییش یه اتاق گرفته بود و برای گذران زندگی از صبح تا شب تو تولیدیهای لباس زنونه برشکاری و خیاطی می کرد. محل کارش سه راه شاه و پاساژ شانزلیزه بود و گاهی مامان دستم رو می گرفت و می برد پیش ناهید تا واسمون لباس بدوزه.
یه روز خبر آوردن که زن محمود بچه ها رو از مدرسه بیرون آورده و رامین رو برای پادویی به بازار فرستاده و رویا رو تو خونه نگه داشته تا از بچه تاره به دنیا اومده نگهداری کنه. محمود اینقدر درگیر اعتیاد و گرفتاریهای مالی و بدهکاریهاش بود که بچه های نازنینش رو فراموش کرده بود و اون طفلیها زیر دست زن بابای معتاد پرپر می شدند.
ناهید طاقت نیاورد و یه روز رفت در خونه محمود و دست بچه ها رو از پای منقل تریاک محمود و زنش کشید و برد پیش خودش. حادثه بعدی اما فوت خاله طوبی بود. حالا دیگه ناهید مجبور بود از پسر اولش که با مادر بزرگ زندگی می کرد هم مراقبت کنه، دو تا خواهر کوچکتر هم داشت که دبیرستانی بودند و ناهید مجبور بود مثل یک مادر به اونها هم رسیدگی کنه.
زندگی ناهید معطوف شد به خیاطی و بچه داری و مسئولیت تمام زندگی به دوش خودش بود. هنوز جوون بود و خوش بر و رو و گاهی واسش خواستگار پیدا می شد، اما ناهید عزمش رو جزم کرده بود که تا بچه هاش به ثمر نرسیدن به هیچ خواستگاری جواب نده. بچه ها بزرگتر و بزرگتر می شدن و ناهید پیرتر و رنجورتر، کار خیاطی تمام جوهر و شیره جوونیش رو می کشید ولی ناهید خستگی ناپذیر به تلاش ادامه می داد. خواهرها رو شوهر داد و به خونه بخت فرستاد و مشغول بزرگ کردن بچه هاش شد.
هیچکس از محمود خبری نداشت، گم و گور شده بود و محل زندگیش معلوم نبود. گاهی با لباسهای مندرس و وضعیت آشفته می رفت دم در مدرسه بچه ها و باعث سرافکندگیشون می شد. ناهید مرتب مدرسه بچه ها و محل زندگیش رو تغیر میداد. محمود به روزی افتاده بود که از ناهید طلب پول می کرد و تهدیدش هم این بود که اگر بهش پول نده بچه ها رو ازش می گیره!
یادمه که یه روز ناهید وسط گریه هایی که به حسرت روزهای خوش گذشته می کرد، محکم کوبید روی سینه اش و با گریه داد زد: محموووود ایشالا از توی جوبهای خیابون بیام جمعت کنم....و دل من بدجوری شکست.
یه روز از بازار زنگ زدن به خونه ناهید و گفتن: محمود در اثر تزریق هرویین مرده و زن معتادش حاضر نیست جنازه رو که از شب تا صبح توی جوی آب خیابون مولوی مونده رو تحویل بگیره و دفن کنه.
ناهید و بچه ها رفتن و محمود رو دفن کردن و برگشتن. بعد از اون ناهید خیالش از گرفتن بچه ها راحت شد و به زندگی سخت ولی امیدوارش ادامه داد تا چند سال پیش که دختر و پسرش ازدواج کردن و رفتن دنبال زندگیشون و ناهید پنجاه و چند ساله  موند با چشمایی که دیگه توان خیاطی نداشت. اینقدر مغرور بود که حاضر نبود سربار عروسها و دومادش باشه. یکی از دوستهاش بهش پیشنهاد کرد که برای گذران زندگیش از سالمندانی که در خونه تنها هستن و نیاز به مراقبت دارند نگهداری کنه. ناهید رو فرستادن خونه یه استاد دانشگاه که نیاز به خانمی داشت تا براش آشپزی کنه و خونه بزرگش رو که بعد از فوت همسرش بی صاحب و در هم ریخته بود  رو سر و سامون بده.
...
چند ماه پیش تو خیابون کاج دیدمش، سر حال و قبراق از تو یه عینک فروشی اومد بیرون و با دیدنم آغوشش رو باز کرد و به یاد مامان چند قطره اشک ریخت. ازش پرسیدم: اینجا چکار می کنی؟ گفت: عینک آقای دکتر رو آوردم تعمیر! گفتم: آقای دکتر؟ گفت: شوهرم دیگه، همونی که پیشش کار می کردم، فردا پرواز داریم اومدم عینکش رو درست کنم، داریم میریم لندن! پرسیدم: واقعا؟ از زندگیت راضی هستی؟ غش غش خندید و گفت: بالاخره خدا همه درارو نمی بنده که، اینقدر تحمل کردم و صبر کردم تا از غوره حلوا ساختم. و بعد، از رامین و رویا گفت که هر کدوم صاحب همسر و زندگی خوب هستن و بچه های دانشجو دارن. همینطور که قدم می زدیم و خاطرات رو زنده می کردیم، یکدفعه ناهید ایستاد و چند لحظه تو چشمهام خیره شد و گفت: یه بار وقتی هنوز بچه بودی به من گفتی: چرا محمود رو نفرین کردی تا تو جوب بمیره؟ و من یادم افتاد که یه زمانی در نوجوانی این حرف رو به ناهید زده بودم، چون در عالم بچگی ناهید رو مقصر مرگ محمود می دونستم. همونطور که تو چشمهام نگاه می کرد دوباره گفت: من عاشق محمود بودم، محمود از نفرین من نمرد، از نفرین روزگار مرد. همین الان آرزومه که همه چیز رو از دست بدم و زمان برگرده به همون سالها و دوباره تو همون حیاط کوچیک زیر بازارچه شاهپور، با محمود زندگی کنم... و بعد در حالیکه اشکاش رو پاک می کرد، قهقهه بلندی زد و گفت: یادته محمود چه آهنگای قشنگی رو با اون آکاردئون لعنتیش می خوند؟ و من یادم اومد و هر دو زدیم زیر خنده:
ای شکسته خاطر من
روزگارت شادمان باد
ای درخت پر گل من
نوبهارت ارغوان باد
ای دلت خورشید خندان
سینه تاریک من، سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود.

6 comments:

  1. ابوالفضل غلامی2 June 2013 at 16:25

    حس خوبی بهم داد ،خیلی خوب

    ReplyDelete
  2. چقدر خوب روایت می کنین, پر از حس ه! دوسش داشتم

    ReplyDelete
  3. Thanks, it was nice

    ReplyDelete
  4. امیر حسین4 June 2013 at 00:17

    آفرین
    خوب و روان بود

    ReplyDelete
  5. khili dastane ghashangi bod ame jonam <3

    ReplyDelete
  6. قلمتون گیرا است و گرم و وسوسه کننده است

    ReplyDelete