Thursday 17 January 2013

آقا مصطفی


هر روز ظهر که مدرسه تعطیل می شد، من و سودابه پای پیاده راه می افتادیم به طرف خونه. شیما اما سوار بنز سبز متالیک می شد و گاهی که از کنارمون رد می شد بای بایی می کرد و می رفت. ترس از مامان و باباهامون باعث می شد که هیچوقت تعارفش رو برای رسوندن قبول نکنیم. ما حق نداشتیم سوار ماشین دیگران بشیم.

یکی از روزهای سرد اوایل زمستون بود و برف سنگینی اومده بود، اون موقعها رسم نبود که مدارس رو به خاطر برف تعطیل کنن، چکمه های کفش ملی رو می پوشیدیم و چترهای گل منگلی رو می گرفتیم رو سرمون تا با پاهای یخ زده و دستهای سر شده از سوز سرما، بریم تو کلاسها و بچسبیم به بخاریهای استوانه ای شکل زنگ زده که بیشتر اوقات روپوشهای خاکستریمون رو می سوزوند. اون روز اما شیر شدیم و موقع برگشتن، برای اولین بار تعارف شیما رو قبول کردیم و سوار ماشینشون شدیم. شیما طبق معمول جلو نشست و من و سودابه عقب و مشغول هرهر و کرکر شدیم، ماشین گرم و راحت بود و ما سرخوش از اینکه بدون زمین خوردن می رسیم خونه لم داده بودیم رو صندلیها و خدا خدا می کردیم که باباهامون ما رو نبینن... در یک لحظه چشمم افتاد تو آیینه و قیافه مردونه و سبیل مشکی آقا مصطفی راننده شیما اینا رو دیدم، دلم هری ریخت پایین و نطقم کور شد، هر چی شیما و سودابه می گفتن و می خندیدن رو نمی شنیدم یا اگر می شنیدم نمی تونستم جواب بدم، قلبم مثل گنجشک می زد...  بدین ترتیب در یکی از روزهای سرد و برفی دیماه من عاشق آقا مصطفی، راننده سی و چند ساله شیما اینا شدم!

ظهرها که مدرسه تعطیل می شد با عجله می دویدم دم در مدرسه و همینکه بنز سبز رو می دیدم و خیالم راحت میشد، بر می گشتم تا با شیما از مدرسه خارج شم، گاهی آقا مصطفی من رو می دید و لبخندی می زد تا بیشتر قلبم رو به تپش بندازه. از اون به بعد محور گفتگوهای ما شد آقا مصطفی. انگار شیما و سودابه هم تازه پی به وجود جذابیتهای پنهان این مرد برده بودند و همگی کنجکاو شده بودیم تا سر از زندگیش دربیاریم. البته می دونستیم که زن و دو تا دختر داره که شهرستانند و آرزو می کردیم که آقا مصطفی زنشو طلاق بده!

شیما هر روز با خبر جدیدی می اومد، با آب و تاب واسمون از تلفنهای زن آقا مصطفی می گفت، از اینکه انگار آقا مصطفی زنش رو دوست نداره، از اینکه عکس دخترهاش رو دیده که چقدر ایکبیری و زشتند، و از اینکه گاهی آقا مصطفی حال من رو از شیما می پرسه، و این آخری بدجور من رو از خود بیخود می کرد، تو رویاهام با آقا مصطفی که زنشو طلاق داده بود ازدواج می کردم و با هم به شهرستان می رفتیم، البته سوار بر همون بنز سبز متالیک!

اون سال تولد شیما واسه من مهمترین روز زندگیم بود، زن و بچه آقا مصطفی از شهرستان اومده بودند و خونه شیما اینا بودند و قرار بود که آقا مصطفی هم در جشن تولد حضور داشته باشه. از یک طرف خوشحال بودم که در یک محیط دیگه می بینمش و از طرف دیگه حضور رقیب واسم دردآور بود. واسه اون روز مامان رو مجبور کردم تا از چهار راه کوکاکولا واسم یه پیرهن سبز بخره، از اون سه دامنه ها که تازه مد شده بود و از جنس مکلون بود، با آستینهای کلوش کوتاه.

روز موعود رسید و من با هزار امید و آرزو لباس پوشیدم و موهای بلند و لختم رو ریختم دورم و النگوهای پلاستیکی و پهن و براقی که از فروشگاه کورش خریده بودم رو انداختم. یواشکی کفشهای پاشنه بلند مشکی مامان رو هم که به پاهام زار می زد رو گذاشتم تو کیفم تا اونجا بپوشم و باز هم دوراز چشم مامان، گردنبند طلاش رو برداشتم که یه پروانه کوچولوی رنگی بود و من عاشق رنگهای سبز و قرمزش بودم. اونروز به نظرم اومد که شکل همون پروانه هستم، با اون پیرهن سبز و النگوهای قرمز.

 بعد از ظهر با سودابه راه افتادیم به طرف خونه شیما اینا، به نظر خودم شکل پرنسسها شده بودم و امیدوار بودم که رقیب رو به خاک و خون بکشونم. تازه کلی با سودابه تمرین رقص خارجی هم کرده بودیم، با آهنگ مابیکر و ددی کول گروه بانی اِم که اونروزها غوغا کرده بودند.

وقتی زنگ زدیم، زن آقا مصطفی در رو باز کرد و در حالیکه لبخند می زد و دستهای خیسش رو به پیرهنش می مالید ما رو دعوت کرد که داخل بشیم، زن جوان و مهربانی بود، ولی در اون لحظه به نظر من زشت ترین و مزخرف ترین آدمی بود که به عمرم دیده بودم، چطور می شد آقا مصطفی این زن رو انتخاب کرده باشه؟ دو تا دخترهاش هم با اون پیرهنهای گل منگلی به نظرم واقعا داهاتی و زشت بودند، حیف آقا مصطفی واقعا.

خونه شیما اینا یه خونه دو طبقه ویلایی بود با پرده های زرشکی و مبلهای طلایی، مامان جوان و زیبایی داشت که سی سال از پدرش کوچکتر بود، اونروز من به مادر شیما هم حسودی می کردم، از کجا معلوم که اونم رقیب من نباشه؟ طفلکی بابای شیما!

وقتی وسطای مهمونی آقا مصطفی زنگ زد و شیما و سودابه با لبخند بهم نگاه کردن، دست و پام شروع کرد به لرزیدن، دلم می خواست همشون اون لحظه می مردن و من رو با اون حال زار نمی دیدن!

1 comment: