Thursday 17 January 2013

هزار و سیصد و پنجاه و پنج


سال هزار و سیصد وپنجاه و پنج، کلاس دوم راهنمایی، دبیرستان راهنمایی فرحناز پهلوی، خیابان فرح آباد.

سودابه رو از سال اول ابتدایی می شناختم، همون موقع که با هم به مدرسه ملی احدی می رفتیم و هر روز با پسرها تو حیاط کتک کاری می کردیم و سر نشستن روی تاب مدرسه موهای همدیگر رو می کشیدیم. سال بعد مامان مدرسه من رو عوض کرد تا با پسرها تو یه کلاس و مدرسه نباشم، البته شهریه مدرسه هم زیاد باب میلش نبود، پس من رفتنم مدرسه دولتی و سودابه همونجا موند تا دوباره همدیگر رو تو دوره راهنمایی ببینیم و بشینیم کنار هم. سال دوم راهنمایی با شیما آشنا شدیم که تازه به اون مدرسه اومده بود، دختری با چشمهای درشت مشکی و مژه های برگشته که برعکس ما دو تا خیلی آروم و ساکت بود.

روز اول مدرسه، وقتی معلوم شد که دوباره با سودابه در یک کلاس هستیم، بدو بدو رفتیم و کلاس دوم ب رو پیدا کردیم و ردیف جلو جا گرفتیم و منتظر شدیم تا نفر سوم رو خودمون انتخاب کنیم، نفر سوم کسی نبود جز شیما که ظاهر دلپذیرش باعث شد تا تعارفش کنیم که کنارمون بشینه. و این آغاز دوستی سی و چند ساله ما شد، البته با وقفه ای بیست و پنج ساله!

اون سال با سالهای دیگه فرق داشت، تقریبا هممون داشتیم اندامهای زنانه پیدا می کردیم و احساساتمون هم دیگه بچگانه نبود. کم کم موضوع حرفامون هم کشیده شده بود به سمت عشق و عاشقی و داستانهای عاشقانه مجلات. گاهی یواشکی آرایش می کردیم و به اتوی لباسهامون اهمیت می دادیم، پنیرهای چرب هلندی هدیه شاه برای تغذیه رایگان مدارس رو اول روی لبهامون می کشیدیم تا برق بیفتن و بعد کفشهامون رو باهاش واکس می زدیم، یه شونه و یه کرم نیوآ هم لوازم آرایشمون بود که تو کیفامون جا داشت. هر کدوممون هم عاشق یه خواننده یا هنرپیشه بودیم، من عاشق ستار بودم و سودابه عاشق بهروز وثوقی، ولی شیما عاشق ناصر حجازی بود و جلد تمام کتاب و دفترهاش پر از عکسهای ناصر بود.

از نظر خانوادگی البته خیلی با هم فرق داشتیم، پدر و مادر سودابه خیلی مذهبی و مومن بودند پدرش بازاری بود و البته پولدار. سودابه با چادر مشکی به مدرسه می اومد، پدر و مادر من مذهبی نبودند ولی به شدت سنتی فکر می کردند و خانواده متوسطی بودیم. اما شیما نه تنها با ما بلکه با کل مدرسه فرق داشت، پدر شیما سرلشکر بود و یه ماشین بنز سبز متالیک با راننده شخصی داشت که شیما رو صبحها به مدرسه میاورد و ظهرها بر می گردوند. اما همه این تفاوتها باعث نمی شد تا ما دوستهای خوبی نباشیم، هر سه از نظر درسی در یک پایه بودیم و استعداد عجیبی در دست انداختن دبیرها داشتیم، تمام مدت با هم بودیم و رازهای عاشقمونمون رو به هم می گفتیم، نقشه های زیادی واسه آینده داشتیم، شیما دوست داشت خارج از کشور تحصیل کنه و با ناصر حجازی ازدواج کنه و من دوست داشتم مهماندار هواپیما بشم و با ستار ازدواج کنم و سودابه آرزو داشت که دبیر بشه و با بهروز وثوقی ازدواج کنه! این نهایت آرزوهای دخترهای دوازده سیزده ساله مدرسه فرحناز پهلوی بود.

اون سال اولین سالی بود که شنبه ها رو بیشتر از جمعه ها دوست داشتیم. صبحهای شنبه با سرعت خودمون رو به مدرسه می رسوندیم تا تند و تند به هم گزارش بدیم که در روز قبل که همدیگر رو ندیده بودیم چه اتفاقاتی افتاده. اعتراف می کنم که نصف تعریفهای من زاییده تخیلاتم بود، اینکه رفتیم پارک شاهنشاهی و اونجا یک پسر خیلی جذاب من رو نگاه می کرده و احتمالا عاشقم شده! اینکه رفتیم کاباره و من از نزدیک گوگوش رو دیدم و... سودابه معمولا از مهمونیای فامیلی می گفت و اینکه پسر خاله اش که تقریبا همسن و سال خودشه چجوری لای کتاب بهش یه کارت پستال داده یا چجوری باهاش دم در حیاط سلام و احوالپرسی کرده و... سودابه به غیر از بهروز وثوقی عاشق پسر خاله اش هم بود.

اما تعریفهای شیما واسه ما واقعا شنیدنی بود، شیما هر جمعه به همراه راننده می رفت قصر یخ تا در اونجا اسکیت کنه، جایی که ما نمی رفتیم، گاهی بولینگ عبدو می رفت و از اونجا تعریف می کرد و گاهی استخر که در مخیله ما نمی گنجید. وقتی از پسرهای خوش قیافه مایو پوش تعریف می کرد، از شدت تعجب دهانمون باز می موند، ما این چیزها رو فقط تو سینما می دیدیم، بابای من و سودابه به خواب هم نمی دیدند که ما مایو بپوشیم و بریم استخر مختلط. 

اواسط اون سال بود که شیما عاشق دوست برادرش شد که یکسال از خودش بزرگتر بود و من عاشق آقا مصطفی شدم که همسن پدرم بود! اولین و با شکوه ترین عشق زندگیم!

4 comments:

  1. مثل همیشه جوری مینویسین که آدم نمیتونه چشم از خطوط برداره تا به انتهای متن برسه.مرسی که هستید سهیلا جون!

    ReplyDelete
  2. هاهاها! خیلی باحال بود.اولین عشق زندگی من ستار بود.یاد اون سالها به خیر

    ReplyDelete
  3. ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ. ﺯﻭﯾﺎ ﭘﯿﺮﺯﺍﺩ ﻫﻢ ﺍﻧﻘﺪ ﺑﻬﻢ ﻧﻤﯿﭽﺴﺒﻪ. جدی

    ReplyDelete
  4. ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ. ﺯﻭﯾﺎ ﭘﯿﺮﺯﺍﺩ ﻫﻢ ﺍﻧﻘﺪ ﺑﻬﻢ ﻧﻤﯿﭽﺴﺒﻪ. جدی

    ReplyDelete